،بارها به دنیا آمده ام
تا دست کم
یکی از من
مرگ را در آغوشت تجربه کرده باشد
،همیشه فکر می کردم روزی نوازنده ای بزرگ خواهم شد
از بخت بدم
هرگاه شیپور زدم
جنگی تازه آغاز شد!
،آه...
سرت را بردار
از روی زانوهایم
اشک هایت که می چکد
دامنم پر از تمساح می شود!
،خودت را دستِکم نگیر
اینطور که تو از درهای بسته میآیی
خدا هم نمیآید!