ندانم از کدامین جنبشِ مژگان هلاکم کرد
دو صف بر یکدگر خوردند و قاتل در میان گم شد
والیبختیاری
آنقدَر اشک به مظلومیتم ریختهام
که نماندهست توانایی نفرین کردن
باوفا خواندمت از عمد که تغییر کنی
گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن
کاظم بهمنی
بدان قدر مرا، مانند من پیدا نخواهد شد
که هرکس با تو باشد غیر من، دیوانه خواهد شد!
نه ترکم میکند عشقت، نه کاری میدهد دستم
جوان بیکار اگر باشد وبال خانه خواهد شد!
اگر امروز بغضم را براند شانههای تو
کسی غیر از تو فردا گریهام را شانه خواهد شد
غرورم را شکستی راحت و هرگز نفهمیدی
که برجی خسته با پسلرزهای ویرانه خواهد شد
نفهمیدی که وقتی عشق باشد، کرم خاکی هم
اگر پیله ببافد دور خود، پروانه خواهد شد!
تو را من زنده خواهم داشت زیرا عشق من روزی
برای نسلهای بعد ما افسانه خواهد شد...
حسین زحمتکش
سرشکم رفتهرفته بیتو دریا شد، تماشا کن
بیا در کشتیِ چشمم نشین و سِیرِ دریا کن
آتشی قندهاری