اشکم از روی گونه ام لغزید
توی سیلاب گریه ها گم شد
پشت هم التماس یادم نیست
اخرین دفعه بار چندم شد
دختری از تبار اسفند ماه
دختری که دلیل شعرم بود
در لباسی که بوی رفتن داشت
روز آخر چقدر خانم شد
طعم تلخ وداع در بغضم
کوچه ها را پیاده برگشتم
او که عطرش همین حوالی بود
دست اخر نصیب مردم شد
معلوم بود شاعر این شعر با اون غارنشین محترم خیلی فرق داره قشنگ فهمیدم واقعیه چون دلمو سوزوند
به قول مهرداد تکلو
وقتی حقیقت ها به شعرت جای میگیرد
شاعر به دست شعر خود ،اینگونه میمیرد
چقدر ..........
چقدر....
چقدر...
گاهی کلمات خیلی ناشیوا هستن
گاهی فقط اشک ها حرف میزنن
جالتر اینکه این داستان واقعی میباشد..