به نگاهی ز خودم بیخبر انداختهای
دل من خوش که به حالم نظر انداختهای
پرتوِ مهرِ توام، نیست عجب کز خاکم
شام برداشتهایّ و سحر انداختهای
گشتهای یارِ رقیب، آه! که بهر قتلم
رنگ نو ریخته، طرح دگر انداختهای
گرمِ قتل منی و گشته فروتن به رقیب
تیغ برداشتهایّ و سپر انداختهای
تویی آن خانهبرانداز که هرجا چون برق
-کردهای جلوه، بسی خانه برانداختهای
ای که دانی هوس از عشق، چه افسوس که تو
سنگ برداشتهایّ و گهر انداخته ای