شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

مهرداد تکلو


،خیالی نیست دیگر دردهایم را نمی گویم 

به روی دردهای کهنه ام تشدید بگذارید



امید صباغ نو

شعر سپید


،شعبده یعنی تو

چشم برنمی دارم

و

گم می شوی.



سهیل ملکی

به خانه ات دعوتم کردی


،به خانه ات دعوتم کرده ای که چی؟

حالا که دلتنگی ام آنقدر بزرگ شده است

که از در تو نمی رود؟!


بهرنگ قاسمی

شعر کوتاه


،چه فرقی با اسراییل داری؟


او زمین فلسطین را اشغال کرده

تو

زمان من را

فکر من را

چشم من را

شعر من را

ای غاصب دوست داشتنی !

با بی وفایی ات به نتیجه رسیده ام



،افتاده راه طالع تارم به «هیچ کس»!

دیدی وفـــا نکرد بهارَم به هیچ کس؟




،تــو رفته ای ، دلیل ندارد بیــــان شود

جای دقیق ِ سنگ مزارم به هیچ کس




،دیگر مسیر ِ طی شده فرقی نمی کند

وقتی رسیده ریل قطارم به هیـچ کس!




،با این کـــه خاطر تـــو برایـم عزیز بود

افسوس! اعتماد ندارم به هیچ کس




،فهمیده ام که غیر خدا عاشقی خطاست

یعنـــی مبـــاد دل بسپارم بــه هیـــچ کس




،با بی وفایی ات بـه نتیجه رسیده ام:

دیگر محلّ سگ نگذارم به هیچ کس!




،این شــعر، آخـرین غــزلِ من برای توست

تقدیم شد به دار و ندارم، به «هیچ کس»



امید صباغ نو

تنها ارزوی من هنگام گره زدن سبزها



،تنها ارزوی من هنگام گره زدن سبزها

         سلامتی توست مادر....

،بخاطر تمام گره هایی که در کودکی 

           به کفشم زدی.....

               مهرداد تکلو



غزل

شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده ست

خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکند است

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است

،اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دست ها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

،ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

سعدی

غزل



،بهار آمد و بر طبقِ رسمِ دیرینم
همیشه موقعِ سالِ جدید غمگینم 


،تکانده ام همه یِ خانه را، نرفت اما-
غبارِ عشقِ تو از تار و پودِ بالینم


،کدام ماهیِ دریا به تُنگ عادت کرد؟
به غیرِ دوریِ تو چاره ای نمی بینم


،پس از تو هیچ بهاری برای من خوش نیست
تمام شد همه یِ لحظه هایِ شیرینم


،به شعر می کشمت، هرزمان به یک شکلی
مرا نگاه کن از صفحه هایِ تمرینم


،بیا که بعدِ تو هرگز خوشی نخواهم دید
به روزگار، پس از تو عجیب بدبینم


،به یادِ سبزیِ آن خاطراتِ توست اگر-
کنارِ سفره یِ هر عید، سبزه می چینم


،برایِ لحظه یِ دیدارمان دعا کردی
گمان کنم که به گوشَت رسیده آمینم

غزل


،گفته بودی بروم جاده ترسید نشد

راه تاریک شد و ماه نتابید نشد


،راستش_از تو چه پنهان_ که کمی رنجیدم

آمدم اخم کنم،آینه خندید نشد


،یک نفر آن طرف شیشه به تو زل زده بود

سنگ برداشتم از پنجره اش دید نشد


،باغ همسایه و سیب و من و نوستالژی شعر

باغبان سرزده آمد همه را چید... نشد


،من کیَم؟دخترک ساده ی شهرستانی

که به امید تو دل بست،نفهمید نشد!


،بی خیال این دو سه شب باغچه هم دلگیر است

فصل انگور رسید و خبر بید نشد


،مثل یک پیرزن خسته حواسم پرت است

گفته بودی بروم؟آخ ببخشید نشد


زینب کردی