کشتی از ورطه ی عشقت نتوان برد برون
زانکه بحریست که پیدا نبود پایانش
برو ای خواجه مرا چند ملامت گویی
هرکه در بحر بمیرد چه غم از بارانش
خواجوی کرمانی
همون آب که از سر گذشت...
دقیقا
همون آب که از سر گذشت...
دقیقا