قصه یوسف و ان قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
رحیم معینی کرمانشاهی
برای باور دیوانگی هایم همین بس بود
که از هر کس خبر میخواستی رفتم سر اوردم
سپس تا انکه زیر سایه ی ابروی تو باشد
کمی خورشید را در اسمان پایین تر اوردم
بنیامین دیلم کتولی
کم دعا کن که مرا از سر تو وا بکند
او خودش خواست تو را در دل من جا بکند
عاشقم کرد که دست از سر او بردارم
که مگر درد مرا درد مداوا بکند
سمیه محمدیان
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می شود
باز می پرسی چطور این گونه شاعر شد دلت
تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود
نجمه زارع
جدا زما دل ما را به زیر خاک کنید
با این ستم زده در یک مزار نتوان بود !
ملا نسبتی تهانیسری