برو ای عقل ،مگو عشق چنان کرد و چنین
پادشاه است و بر او چون و چرایی نرسد
شاه نعمت الله ولی
کشتی از ورطه ی عشقت نتوان برد برون
زانکه بحریست که پیدا نبود پایانش
برو ای خواجه مرا چند ملامت گویی
هرکه در بحر بمیرد چه غم از بارانش
خواجوی کرمانی
من سرم گرم گناه هست سرم داد بزن
سینه ات سخت به تنگ امده فریاد بزن
جمعه هایی که نبودید به تفریح زدیم
ما فقط در غم هجران تو تسبیح زدیم
دستگیری به تمنای غریقی بفرست
دشمن اینجا به وفور است رفیقی بفرست
شیعیان امدن ما جنون می خواهد
مزد برگشتن این آینه خون می خواهد
موقع ریختن بغض گلو می آید
به بنرها بنویسید که او می آید
مصطفی صابری خراسانی
چنین خو کرده ام با درد دور از او به سر کردن
به وصلش گر رسم ، یاری دگر از دست خواهم داد
محمد عزیزی