مطمئن است شفا میدهی اش نابینا
گره ای هم که زده دور مشبک کور است
به لطف گندمی که داده ام دست کبوترها
دگر خالی نماند سفره ی نانی که من دارم ...
علی ذوالقدر
نیست در مذهب این سلسله هرگز دستی
خالی از پنجره فولاد رضا برگردد...
سید مسعود طباطبایی
عادت به درد دوری عشق تو کرده ام
شوقی دگر برای رسیدن نمانده است ....
حسین کرمی
زخمی زدی عمیق تر از انزوا به من
بیهوده نیست منزوی ات ناتوان شده
حسین منزوی
گویند بخوان یاسین تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود ز یاسینی
مولانا
شب ها چشمم را نه
یادت را می بندم
و به خواب نه
به تو خواهم رفت ...
سید طه صداقت
بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا
خدا گرفت به دست تو امتحان مرا
امیدصباغ نو
وای از سفر که چاره ی دردم نمیکند
باید بمیرد آنکه دلش را به غم سپرد
کارن مقدم