مرا با چشم هایت گفتگویی هست پنهانی
که می دانم که می خوانی اگر چه روی گردانی
چه می گفتند و می گویند در گوشت رقیبانم
نمی دانم چه حظّی می بری من را برنجانی
نمازم را شکستم تا خیالت پیش چشم آمد
به جرم کافری راندی مرا، این شد مسلمانی
خدا را خوش نمی آید که بنویسند بعد از ما
که در پای تو شاهنشاه، جان می داده دهقانی
به یادت پای ایمانم اگر لرزیده معذورم
که در آیین این کافر ورای عقل و ایمانی
خیالت می پراند تا میان آسمان دل را
کبوتر می شوم تا آسمان، دل را بپرّانی
اگر اخم است و یا لبخند سهمم از تو باور کن
طبیبم گفته غیر از روی ماهت نیست درمانی