صلیاللهعلیکیااباعبدالله
خاک مُراد عالم اکسیر خاکساریست
هر حاجتی که خواهی زین آستان بیابی
صائب تبریزی
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی بافقی
شبِ دراز، به امّید صبح بیدارم
مگر که بوی تو آرَد نسیمِ اَسحارم
عجب که بیخِ محبت نمیدهد بارم
که بر وی اینهمه بارانِ شوق میبارم
از آستانهی خدمت نمیتوانم رفت
اگر به منزلِ قربت نمیدهی بارم
به تیغِ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زندهی جاوید کن دگربارم
چه روزها به شب آوردهام در این امّید
که با وجود عزیزت شبی به روز آرَم
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی؟
چه کردهام که به هجران تو سزاوارم؟
هنوز با همه بدعهدیات دعاگویم
هنوز با همه بیمهریات طلبکارم
من از حکایت عشق تو بس کنم؟ هیهات!
مگر اجل که ببندد زبانِ گفتارم
هنوز قصهی هجران و داستانِ فراق
بهسر نرفت و به پایان رسید طومارم
اگر تو عمر در این ماجرا کنی «سعدی!»
حدیث عشق به پایان رسد؟ نپندارم
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بُود مطّلع بر اسرارم...
سعدی