شب فراق تو یک لحظه من قرار ندارم
مرو ز دیده که من تاب انتظار ندارم
چو با تو من بنشینم، خجل ز دیدهی خویشم
که در حضور تو جز چشم اشکبار ندارم
به غیر دیدن روی تو نیست هیچ امیدی
امید من تو برآور، به غیر کار ندارم
نه آشنا و نه بیگانه گشته واقف از این دل
غمم فزون شده از حد چو غمگسار ندارم
دلم اسیر تو و جان بسوخت زآتشِ عشقت
که از کمند تو دیگر ره فرار ندارم
به خاک درگهت «افتادهام»، بگیر مرا دست
که بیتو در دو جهان هیچ افتخار ندارم...
اکبر محکمی