با من بدون هیچ هراسی قدم بزن
محکم بساط دلهرهها را بههم بزن
چشمم به راه مانده از این کوچه بُگذری
یکبار سمت خانهی ما هم قدم بزن
همرنگ آب و آینه پیراهنی بپوش
تصویری از بهشت برایم رقم بزن
بنویس عاشقانهای از جنس آفتاب
بنشین، بدون واهمه قدری قلم بزن
دور از تو، سخت حال و هوایم گرفتهاست
از شوکران فاصلهها، حرف کم بزن
خالی مباد پشتم از این تکیهگاه، هیچ
کمتر برای رفتن از این شهر، دَم بزن
چیزی نماندهاست که ویرانهای شوم
یک مشت گِل به گوشهی این خانه هم بزن
اندوه تا عمیقِ دلم رخنه کردهاست
بیاعتنا مباش... نهیبی به غم بزن
باران گرفتهاست، به رنگ گذشتهها
با من بدون چتر، زمانی قدم بزن...
خدا بخش صفا دل