به چشم خلق، چنان مست و فارغ از بندی
که نیست باورشان بندهی خداوندی
مدام از همه دل میبری، ولیکن خود
چرا به این همه دلداده دل نمیبندی؟
به دام کبرِ خود افتادی و شدی شیطان
به دام وسوسهای از بهشت دل کندی
به خون کشیدهای و میکشی به خون هردَم
برای آنکه بگویی به من، هنرمندی
چرا به گریه بیفتم؟ که خوب میدانم
به چشمهای پر از اشک نیز میخندی...
مجید صحرا کار