خود را کشاندهام به گذرگاه آفتاب
مانند تشنهای که رسد ناگهان به آب
در اشتیاق دیدنت از خویش رفتهام
حالی شگفت دارم از این لحظههای ناب
پیش از تو، عشق در نظرم رونقی نداشت
چیزی نبود بهرهی من، غیر اضطراب
پیش از تو، روزگار به من پشت کرده بود
پیش از تو، بود حال دلم سالها خراب
از سمت صبح، پنجرهها بسته مانده بود
یکعمر، بود پرسشم از عشقْ بیجواب
در خود هزار قصّهی ناخوانده داشتم
از هم گسسته بود ورقهای این کتاب
باور نمیکنی که در این گوشه از زمین
بسیارها کشیدهام از دوریات عذاب
در منظرِ نگاه من آن روزها، نبود
تا دوردست، غیر بیابانی از سراب
پیوسته در خیال خودم پَرسه میزدم
با آرزوی اینکه ببینم تو را به خواب
با کاروان صبح به ناگاه آمدی
مانند عاشقانهترین شعر بینقاب
واکن دوباره این سرِ خُم را که تشنهام
یک استکان بریز برایم از این شراب!
هر پنج فصل سال به تو فکر میکنم
چونان که در هوای زمستان به آفتاب!
بگذار اعتراف کنم، این گناه نیست!
میخواهمت همیشه در این شهر، بیحساب...
خدابخش صفادل