دستخطی دارم از او بر دل خود یادگار
عشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار
رفتنش یک شب دمار از روزگار من کشید
می کشم روزی که برگردد دمار از روزگار
تا بیاید، چوب بُر از من تبرها ساخته
آن سپیدارم که از کوچ کلاغش سوگوار
حرف حق گفتم ولی خون مرا در شیشه کرد
بیشتر گل می کند انگور بر بالای دار
سفره ام را پیش هر کس وا کنم رسوا شوم
دوستان روزه خوار و دشمنان راز دار
رود تمثیل روانی نیست در تشبیه آن
گیسوان تابدار و بوسه های آبدار
سال مار دوستانم با عسل تحویل شد
سال من ای دوست _دور از جان او_ با زهر مار
یک دو روزی صبر کن، ای جانِ بر لب آمده
زانکه خواهم در حضورِ دوست بسپارم تو را
هلالی جغتایی
به روز وصلِ تو دانی که چیست حالتِ ما؟
نفسنفس به تو دیدن، زمانزمان مُردن...
هلالی جغتایی
مرا با چشم هایت گفتگویی هست پنهانی
که می دانم که می خوانی اگر چه روی گردانی
چه می گفتند و می گویند در گوشت رقیبانم
نمی دانم چه حظّی می بری من را برنجانی
نمازم را شکستم تا خیالت پیش چشم آمد
به جرم کافری راندی مرا، این شد مسلمانی
خدا را خوش نمی آید که بنویسند بعد از ما
که در پای تو شاهنشاه، جان می داده دهقانی
به یادت پای ایمانم اگر لرزیده معذورم
که در آیین این کافر ورای عقل و ایمانی
خیالت می پراند تا میان آسمان دل را
کبوتر می شوم تا آسمان، دل را بپرّانی
اگر اخم است و یا لبخند سهمم از تو باور کن
طبیبم گفته غیر از روی ماهت نیست درمانی
ریـخـتـم در طَـلَـبَـت هـر چـه دلـم داشـت ، مَـرو
بـاختـم در هـوسَـت هـر چـه مـرا بـود ، بــیـا
اوحدی