بیا... مرو ز کنارم، بیا که میمیرم
نکن مرا به غریبی رها که میمیرم
توانِ کشمکشم نیست بیتو با ایّام
برونم آور از این ماجرا که میمیرم
نه قولِ همسفری تا همیشهام دادی؟
قرارِ خویش مَنِه زیر پا که میمیرم
به خاک پای تو سرمینهم، دریغ مکن
ز چشمهای من این توتیا، که میمیرم
مگر نه جفت توام قوی من؟ مکن بیمن
به سوی برکهی آخر شنا، که میمیرم
اگر هنوز من آوازِ آخرینِ توام
بخوان مرا و مخوان جز مرا که میمیرم
برای من که چنینم تو جانِ متّصلی
مرا مکن ز خود -ای جان- جدا، که میمیرم
ز چشمهایت اگر ناگزیر دل بکَنم
به مهربانی آن چشمها که میمیرم...
حسین منزوی
قبول کرده ام این را که عاشقت هستم
به گریه های بلند ، اعتراف میگویند ...
فواد میرشاه ولد
هرشب اسیر زخمِ زبان میکنی مرا
درگیر قصه و هیجان میکنی مرا
دلشورههای من، همه از غربت من است
ای آشنا! تو هم نگران میکنی مرا
من خسته از تسلسلِ این زندگانیام
هِی پیر میشوم... تو جوان میکنی مرا
تو نبضِ کائناتی و با هر اشارهای
مبهوتِ چشمهای جهان میکنی مرا
من آن مسافرم که تو با بینشانگیت
بیسرزمین و بیچمدان میکنی مرا
با اینکه لحظهلحظه تو را غرق میشوم
یا فارغ از زمان و مکان میکنی مرا-
-حس میکنم که رستمی از راه میرسد
بیفایدهست اینکه نشان میکنی مرا...
سعید موسوی