چو آه در تن بی روح نی دمیده شدم
سکوت بودم و با یک نفس شنیده شدم
شبیه سایه، عدم بود هستیام اما
به هر طرف نظر انداخت نور، دیده شدم
همین که چشمهی عشق تو در دلم جوشید
ز کوه صبر به دشت جنون کشیده شدم
تو سیب سرخی و من برگ سبز، خوشحالم
که در کنار تو بودم، که با تو چیده شدم
قسم به آه که فاضل ندارد از خود هیچ
من از اضافهی خاک تو آفریده شدم
فاضل نظری
گفتم طبیبِ این دلِ بیمار آمدهست
ای وای بر من و دلِ من، قاتل است این
منت چرا نهیم که بر خاک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پریشانحالیام را نیست درمانی، نبار اینجا
دگر جانی نخواهد یافت با باران، بیابانم...
مهرداد تکلو