هرگز از شرم در آیینه ندیدی خود را
یوسفی نیست در این مصر به تنهایی تو ...
صائب تبریزی
چشم تو مایه ی آرامش هر صبح من است
پلک خود باز کن اندوه جهانم برود ...!!
رضا کرمی
سر صبحی هوس نام حسن زد به سرم
شاه بی لشگری و من به فدایت بشوم
شبانه های مرا می شود سحر باشی ؟
و میشود که از این کمی خوبتر باشی ؟
محمد علی بهمنی
بعد هر شوق نشد
غصه هلاکم نکند...
میم پناهی
جان فدا کردم و گفتی که ، نه اندر خور ماست
در جهان چون من از این بیش ندارم چه کنم ؟
اوحدی
لطفی کن و تیری دگرم سوی دل انداز
کان تیر نخستین که زدی بر جگر افتاد
کمال خجندی
حال دلم ز زلف پریشان او بپرس
تا مو به مو بگوید و یک یک بیان کند
عبید زاکانی