ما را خیال هم که بُود، آن خیال توست
صد آرزوست در دل و آن هم وصال توست
رُستی درون سینهی چون شورهزار من
در سینه عشق من، همه عشق محال توست
عمری سکوت حاکم این قلب تیره بود
آشوبِ در درون دلم قیل و قال توست
ماهیّ و شام تیرهی ما از تو روشن است
سرچشمهی درخشش شبها هلال توست
دیوانهام، هوای تو آرام من شده
در دل فقط نشان تو و خطّ و خال توست
در دوریات بپرسد اگر حال من کسی
میگویمش که نیست خیالی، ملال توست...
محمد حقیقی
تماشا، آشنایی، بیوفایی بعد تنهایی
دل دیوانهی ما با تو چندین ماجرا دارد
به شوقِ یک سر سوزن وفا در شهر میگردم
متاعی را که من با جان خریدارم، کجا دارد؟
هادی محمدحسنی
تو -آنکه از دل تنگم قرار و تاب گرفته-
من -اینکه پیش تو بر بغضِ خود نقاب گرفته-
چگونه میشود از چنگ غصهات بگریزم؟
کبوترم که مرا پنجهی عقاب گرفته
نبوده حاصلم از راهِ رفته جز نرسیدن
چنانکه شبپرهای راه آفتاب گرفته
شمردهام همه داغهای مانده به دل را
شمردهام... که دلم از تو بیحساب گرفته
خوشم به عشق تو اما مدام دلهره دارم
چو کودکی که به دستان خود حباب گرفته
سجاد رشیدی پور