مژگان به هم بزن که بپاشی جهانِ من
کوبی زمینِ من، به سرِ آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک دردِ ماندگار! بلایت به جانِ من
میسوزم از تبی که دماسنجِ عشق را
از هُرمِ خود گداخته زیرِ زبانِ من
تشخیصِ دردِ من به دلِ خود حواله کن
آه ای طبیبِ دردفروشِ جوانِ من!
نبضِ مرا بگیر و ببر نامِ خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگانِ من
گفتی: غریبِ شهرِ منی، این چه غربت است؟
کاین شهر از تو میشنود داستانِ من
خاکستری است شهرِ من آری و من در آن
آن مجمری که آتشِ زرتشت از آنِ من
زین پیش اگر که نصفِ جهان بود، بعد از این
با تو شود تمامِ جهان اصفهان من!
حسین منزوی
شدی در چشمهایش خیره ای دل! سادگی کردی
از این پس هیچکس را غیر از او زیبا نمیبینی...
فاضل نظری