شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

مهرداد تکلو سمیه یزدانی

،من به زودی به نبودن هایت عادت میکنم
از غمت میمیرم و یک خواب راحت میکنم

پر فریادم اگر بغض سکوتم بشکند
حرمت عشق گذشته را رعایت میکنم

به کسی که پیش اویی آه حتی گاه، من
به خودم که با تو بودم هم حسادت میکنم

از تماشای تو در یک قاب کوچک خسته ام
خسته ام آری .ولی دارم نگاهت میکنم

رفته رفته عشق من نسبت به تو کم میشود
تا که روزی کاملا احساس نفرت میکنم

من به زودی به خودم به خاطراتم به دلم
مثل تو حتی به احساسم خیانت میکنم

غزل مهرداد تکلو


،درد یعنی بزنی دست به انکار خودت

عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت

بدنت را بکشانی به سر دار خودت

کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد

بشوی گوشه‌ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد

بگذاری برود! آه… به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود

و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

اینکه سهم تو نشد دردر کمی نیست ولی

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت…


علی صفری

مهرداد تکلو


،گره کور مرا از سر خود باز نکن

یاد تو نیست که من این گره ها را زده ام



،رمضان بود و شب قدر، کنارم بودی 

بار دیگر سخن خاطره ها را زده ام


،در شب قدر که هرکس پی روزی باشد

من بجز داشتن تو قید ها را زده ام....



،هیچکس حال مرا غیر خودت درک نکرد

بارها من به خودت این حرف ها را زده ام



مهرداد تکلو‌

بهترین غزل های معاصر

بوسید بین گریه مرا و گذشت رفت
بی معرفت نگفت چرا و گذشت رفت

رفتم که التماس کنم مـــــرد باشد و...
تنها اشاره کرد نـــــیا و گذشت رفت

هی داد میزدم که ببین ای خدا ببین!
کارم کشیده شد به کجا و گذشت رفت

آهسته گفت: حال مرا درک میکنی؟!!
ناچار هستم از تو جدا ... و گذشت رفت

گفتم نرو بدون تو دیوانه می شوم
بغضش شکست توی فضا و گذشت رفت

دست مرا گرفت و دوباره رهام کرد
من را سپرد دست خدا و گذشت رفت

دیشب تمام دلخوشی ام مثل یک خیال
تبدیل شد به خاطـــــره ها و گذشت رفت! ...
.
.

زهراشعبانی

سمیه یزدانی

تقصیر خودم نیست اگر داغ و کبودم...
حرف تو که آید به میان ، سخت حسودم…

،تقصیر تو هم هست که با طرز نگاهت،
آرام خزیدی به تن و تارم و پودم...

می خواستم از جاذبه ات فاصله گیرم،
اما نشد و عشق تو سر زد به وجودم…

ای کاش فقط سر زده بود ...آمد و ماند و
در گیر خودش کرد ...من و بود و نبودم…

تکثیر شدی در همه ی ثانیه هایم
در خوابم و در اشکم و در ذکرو سجودم …

آنقدر که جز چهره ی تو هیچ ندیدم…
آنقدر که جز وصف تو چیزی نسرودم…

.

بهترین غزل های معاصر

میروم گل میخرم، باید بفهمد عاشقم
گل برایش میبرم، باید بفهمد عاشقم

گل نیازی نیست، وقتی اینقدر حالم بد است
از همین چشم ترم، باید بفهمد عاشقم

از همین اصرار که هی سعی دارم بی دلیل
از مسیرش بگذرم، باید بفهمد عاشقم

از همین دیوانه بازی های بی حد و حساب 
از همین شور و شرم، باید بفهمد عاشقم

یک نفر در شهر پیدا کن که نشناسد مرا
از همه رسواترم، باید بفهمد عاشقم

عالم و آدم خبر دارند و باور کرده اند
او ندارد باورم، باید بفهمد عاشقم

باید از امشب غزل پشت غزل وصفش کنم
شاعرم،خیر سرم، باید بفهمد عاشقم..

یعقوب زارع ندیکی

بهترین غزل های معاصر

دل من تنگِ تو شد، کاش که پیدا بشوی

که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی

تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟

بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟

انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست

سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی

من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم

بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی

غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی

دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی

حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟

حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟

نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب

دل من تنگِ تو شد، کاش که پیدا بشوی

 

« دل من تنگِ تو شد، کاش که پیدا بشوی

که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی

تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟

بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟

انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست

سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی

من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم

بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی

غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی

دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی

حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟

حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟

نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب

دل من خ تو شد، کاش که پیدا بشوی

 

«احسان نصری» 

بهترین غزل های معاصر

 

،شاه شــطرنج منی با رخ مـاهت چه کنم؟
با سپید دل وچشمان سیاهت چــه کنم؟

،تا ابد در دلی و گاه به گاهی دیده...
با دل و دیده و این گاه به گاهت چه کـنم؟

،پادشاهی به جمال و رخ و اوصاف کمال... 
من و یک عالمه اوصاف سپاهت چه کنم؟

عالمی خاطر چشمان تو را می خـواهند...
من و یک لشکری از خاطره خواهت چه کنم؟

،بزم خورشیدی و کس طاقت رخسارت نیست...
در سحر با طپش صبح "پگاهت"چه کــنم؟

،در کلاس ادبت ســائل جامی غـــزلیم...
جز تــمنا به صف درگه شاهت چه کــنم؟

دل به دریا زدگان بـــیم ز طوفان دارند...
صخره سان،گر نکنم تکیه پـناهت چه کنم؟

برادر یوسـفم ودامن صحرا هـمه گرگ آلود است...
گر پناهم نشود گوشه ء چاهت چه کنم؟

روزها رفته و در فاصله هایت قرنیست...
من واین روز وشب وهفته و ماهت چه کنم؟
 
،جامی از چـشمه وصل تو بهشت است ولی...
دوزخم با عطش بار گـناهت چه کنم؟

،رخ مهـتاب تو در آینهء ماه افـتاد...
با چنین جلوه بیایم سر راهت چه کنم؟


حسین علی دلجویی

بهترین غزل های معاصر

 

،شاه شــطرنج منی با رخ مـاهت چه کنم؟
با سپید دل وچشمان سیاهت چــه کنم؟

،تا ابد در دلی و گاه به گاهی دیده...
با دل و دیده و این گاه به گاهت چه کـنم؟

،پادشاهی به جمال و رخ و اوصاف کمال... 
من و یک عالمه اوصاف سپاهت چه کنم؟

عالمی خاطر چشمان تو را می خـواهند...
من و یک لشکری از خاطره خواهت چه کنم؟

،بزم خورشیدی و کس طاقت رخسارت نیست...
در سحر با طپش صبح "پگاهت"چه کــنم؟

،در کلاس ادبت ســائل جامی غـــزلیم...
جز تــمنا به صف درگه شاهت چه کــنم؟

دل به دریا زدگان بـــیم ز طوفان دارند...
صخره سان،گر نکنم تکیه پـناهت چه کنم؟

برادر یوسـفم ودامن صحرا هـمه گرگ آلود است...
گر پناهم نشود گوشه ء چاهت چه کنم؟

روزها رفته و در فاصله هایت قرنیست...
من واین روز وشب وهفته و ماهت چه کنم؟
 
،جامی از چـشمه وصل تو بهشت است ولی...
دوزخم با عطش بار گـناهت چه کنم؟

،رخ مهـتاب تو در آینهء ماه افـتاد...
با چنین جلوه بیایم سر راهت چه کنم؟


حسین علی دلجویی