شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

بهترین غزل های معاصر



،چه کاری می‌کردید؟ آمدم،گفتند کاری اضطراری داشته

با خودم گفتم: خدا! یعنی چه کاری داشته؟

،گفت: دلتنگ تو بودم، حالم اصلا خوب نیست

گفت بی من گریه کرده، حال زاری داشته

گفت: می خواهم کمی خلوت کنم،پیشم نیا

،من که می دانم دروغ است و قراری داشته

از صدایش خوب می فهمم که از من خسته است

،خوب می فهمد چه گفتم هرکه یاری داشته

گفتمش یک روز، رازی داشته با غیر من؟

،در صدایش لرزه ای افتاد؛ آری داشته

گفت:در بند توام دیوانه جان! گفتم: نترس

،هرکه زندانی شده راه فراری داشته

عشق برد و باخت دارد ؛ هرکه عاشق می‌شود

،در ضمیرش میل پنهان قماری داشته


آرش شفاعی

بهترین غزل های معاصر

مهربانی می‌کنند این روزها کلاش ها
دسته جمعی سمت مسجد می‌روند اوباش ها

لات های این محل تا آمدی عاقل شدند
دلبرم...! حسن ِختام ِ خشم ها ، پرخاش ها

رد شدی از برگ های خشکِ پاییزی و بعد...
جنگ برپاشد میان تک تک فراش ها

چشم هایت سبز یا آبی ست؟ یا تلفیقی است؟
چشم هایت سوژه شد بین همه نقاش ها...

از زمانی که نگاهت را به باغ انداختی
رز بیرون می‌دهند از شاخه ها خش خاش ها

آمدی امواج صوتی بین‌شان منسوخ شد
با ورودت چشم وا کردند این خفاش ها

سیندرلای منی ...هر روز دعوا می‌کنند
برسریک لنگ ِکفش تو همه کفاش ها

گفته ای مثل برادر دوستم داری ولی...
کاش من یار تو بودم ، مابقی داداش ها

کاش می ماندی کنارم کاش... اما رفتی و...
شعرهایم پر شد از اما... اگرها ، کاش ها...

محسن مرادی

بهترین غزل های معاصر


،هوا شرجی، خیابان خیس، با کفش کتانی‌ها
چه آسان زندگی را می‌دویدیم از جوانی‌ها

چقدر آن روزها سر به هوا در کوچه می‌خواندیم
دوتایی یک غزل را بی هوا مثل روانی‌ها

و باران نم نمک موسیقـی متن غـزل می‌شد
دُ رِ می فا سُ لا سی می چکید از ناودانی‌ها

عسل می‌ریزد از کندو تو وقتی شعر می‌خوانی
شکر وصف قشنگی نیست در شیرین زبانی‌ها

تو آن شعر سپیدی که برایت حرف می‌سازند
حسودی می‌کنند از بس که با ذوقم فلانی‌ها

خبر داری همیشه از دلم هرچند خاموشم
زبانِ همدلی‌ها باش در این بی زبانی‌ها

قدم بگذار کم کم روی فرش قـرمز شعرم
تو مشهوری همیشه با همین دامن کشانی‌ها

و نصفِ... نه! جهانم هستی و من دوستت دارم
همان اندازه که «نصف جهان» را اصفهانی‌ها

سیدمحمدعارف حسینی

بهترین غزل های معاصر

بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست
وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

،شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ
در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست

با شعر حق انتخاب کمترى دارى
آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست

،هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است
هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست

هر شاعرى مهدى ست یا مهدى ست یا مهدى ست
هر دخترى تیناست یا ساراست یا رى راست

پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند
از چشم آدم ها خل است از دید من شیداست

در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد
دریا بدون ماهى قرمز چه بى معناست

دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست
بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست

من بى تو چون دنیاى بى شاعر خطرناکم
من بى تو واویلاست دنیا بى تو واویلاست

تو نیستى وآه پس این پیشگویى ها
بیخود نمیگفتند فردا آخر دنیاست

تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد
که آخر پاییز امروز است یا فرداست

،یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست
هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست

مهدی فرجی

سمیه یزدانی


،بغلم کن ، که هوا سرد تر از این نشود !
زندگی خوب شود ... باد خبرچین نشود ...

بی هوا بوسه بزن عشق دو چندان بشود ،
بوسه آنگاه قشنگ است که تمرین نشود …

،وقت بوسیدنِ تو شعر بیاید یا مرگ ؟!
مانده ام گیج، بخواهم که کدامین نشود؟…

چشم و ابروی تو بیت الغزل صورت توست ،
زلف تو ، آمده تکرارِ مضامین نشود !

بین مردم همه جا از تو فقط بد گفتم ؛
تا که دنیای حسودم ، به تو بدبین نشود !

روز مرگ از نفست جان و دلم میلرزد ،
به عزیزان بسپارید که : " تلقین نشود" !

،دور خود خشت به خشت از تو غزل میچینم ؛
پیش من باش که دیوار ، غزل چین نشود ! . .


سمیه یزدانی

بهترین غزلهای معاصر

روسری را شُل نبندش، غیرتم شرّ می‌شود
پیشِ نامحرم تو کم کن ناز، «من» خر می‌شود!

مویِ نازت گر کمی بیرون بیاید، نازنین
دردِ قلبم «دردتر» از زخمِ بستر می‌شود

من‌چو تهرانم تو چون ری، قبله‌در تهران، رَی‌‌است
عشق و ایمانم به تهران، بی تو ابتر می‌شود!

دردِ ناجوریست عاشق‌پیشگی، باور بکن!
چشمِ عاشق، کور وُ گوشش، بیشرف‌ کَر می‌شود!

هرچه می‌گویند: لامَصّب! وفا افسانه اَست
گوشِ چپ، دروازه هست وُ راستش دَر می‌شود!

هرچه می‌گویند: نادان! او تو را وِل می‌کند
حرصِ انسان در موانع، بیشتر «تر» می‌شود!

چشمِ من هم جز تو را دیگر نمی‌بیند، نَفس
مالِ ما در انتها وصل‌ست، محشر می‌شود!

ای که مویت در طراوت، سبزتر از هر بهار
بی‌تو پاییزم که دائم، چشمِ من، تَر می‌شود

        *شعر: محمد صادق زمانی*

بهترین غزل های معاصر


،تماشایش رقــم می زد  خروج  از  دامن دیـن را

بنا کرده است در شم ش فلک قصر شیاطین را


،اگــــر دور  تو  می گردد نظـر  بر  ظاهرت  دارد

که پیچک خشک می خواهد تن گل های غمگین را


،به عشق اول ت شک کن ،که در این شهر و این دودش

درختــــان  شــوم  می دانند  باران  نخستیـن  را


...مگو این شاخه ی تنها کــه تنها یک ثمر دارد

چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را


...به این سو هم نگاهی کن،نگاهی درخورم؛یعنی

تفنگ ِ میــرزا  مشکن  غـــرور ِ  ناصرالدیـــن  را


،چرا جامِ بلورینـی بلغزد بر لبِ سینی؟!

چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را؟!


،تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی

به اشغالت درآوردی دلِ من،این فلسطین را


،کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد

که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را


،تو ای شاعر تر از «سیمین!» به «رستاخیز» اگر آیی

بپوشد سایـــه ی شعــرت فروغ هـر چــــه پروین را


،غزل هایــی کــه بر رویت اثر گفتی ندارد را

برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را


،سر از سنگینــی فکـــر وصالت درد می گیرد

به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را


،به خوابــم آمدی حالا ، نفس بالا نمی آید

بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین » را


میثم داوودی

.
.
،رک بگویم! پیش چشمت اهل مِن مِن نیستم
ظاهرت را دوست دارم، فکر باطن نیستم

هرچه می آیم به سمتت، دورتر می ایستی
پاره کن تسبیح بسم الله را، جن نیستم

،روسری را پیش من بالا و پایین کم ببر
آنقَدَر ها هم که می گویند، مومن نیستم

سختم، اما ساده می افتم به لطف بوسه ات
اتفاقم، گرچه از دید تو ممکن نیستم

،باد وقتی می وزد از لای موی درهمت
ابر سرگردانم و در خویش، ساکن نیستم

،رک بگویم، دوستت دارم، بدون پیش و پس
پیش خط چشمهایت اهل مِن مِن نیستم

میثم داوودی

بهترین غزل های معاصر

،ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﯿﺖ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ
ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ

ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻫﺎﯼ ﻟﺒﺖ ﺭﺍ ﺷﺼﺖ ﻣﻦ ﮐﺎﻏﺬ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ
ﻣﻮﻟﻮﯼ ﺑﺎ ﺷﻤﺲ ﺭﺍ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﮔﺮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩ

ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻮﺩ ﻭﻫﺮ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﻋﺎﻗﺒﺖ
ﺳﺮ ﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺴﺘﺖ ، ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩ

ﮔﯿﺴﻮﺍﻧﺖ ﺭﺍ ﻣﺪﻩ ﻫﺮ ﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻧﺴﯿﻢ
ﻣﻮﺝ ﮔﯿﺴﻮﯾﺖ ﺷﺮﺍﺭ ﺍﻧﺪﺭ ﺩﻝ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ

ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﻃﻨﺎﺯﯾﺖ ﺭﺍ ﺣﺎﻓﻆ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺩﯾﺪ
ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﻌﺸﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﺯﻟﻔﺖ ﺷﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩ