شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

فرشید زاهدی

بغلت گریه ی خاموش چه حالی دارد
غزل و بوسه و آغوش چه حالی دارد!

،من که یک عمر شکار توام ای کاش شبی
کبک من باشی و من قوش، چه حالی دارد!

غمزه ی چشم دل آشوب تو کم چیزی نیست
ناز ابروی تو هم روش، چه حالی دارد

دل دیوانه ی زنجیری من می گوید:
حبس در حلقه ی گیسوش چه حالی دارد!

عسلستان غریبی ست گل روش ولی
عسل از شانه ی کندوش چه حالی دارد

طالع شورم اگر پرده بگرداند، آه
چنگ در تار سر موش چه حالی دارد

تار لطفی، غزل سایه ،شب از نیمه گذشت
سر من بر سر زانوش چه حالی دارد


هوشنگ ابتهاج

فرشید زاهدی




قصه این است یکی بود و یکی هم ، که نبود
،طبق معمول نبودی که بخوانی حالم

 «آمدن»مصدر خوبیست اگر صرف شود
فعل «رفتی» شده آتش به همه افعالم

،قصه ی « حسرت دیدار تو» شد جلد به جلد
ناشرش ذوق زده آمده استقبالم


دست تقدیر قلم چون که به دستش لرزید
همه جا لکه ی جوهر شده بر اقبالم

گر ز دست دگران سنگ خورم عیبی نیست
دوست خود آگه از آن است چرا می نالم


سید حسین میری


غزل مهرداد تکلو

،طعنه را از دهن یار شنیدن سخت است
خار را از جگر خویش کشیدن سخت است

،صد غزل ناب بگویی و بخوانی اما
نیست در هیچ کسی تاب شنیدن سخت است

،میدوم هر طرفی تا ز تو یابم اثری
بی نشان در پیِ دلدار دویدن سخت است

،گوشه ی سرد زمستان و خیابان خیال
با غمِ خاطره ها جامه دریدن سخت است


،همه ی دار و ندارم شده یک قاشق او
بوسه از قاشق پر خاطره چیدن سخت است


چشم او باعث این شعر و غزل ها شده است 
ولی افسوس که ان چشم ندیدن سخت است

فکر کن خواب ببینی که کنارش هستی
اه افسوس که از خواب پریدن سخت است

،بعد این قصهء بی یاری و سرگردانی
هر که را بر سرِ جای تو گُزیدن سخت است

،قلب من خرد شد و بند به مویی شده است
با چنین حال بدان باز تپیدن سخت است

،تو بدان بانوی اشعار تمام شعرهام
بعد یک عمر دویدن، نرسیدن سخت است

مهرداد تکلو

غزل مهرداد تکلو

،از همان مهر و وفایی که دگر نیست ترا
آنقَدَر درد کشیدم که ز هم پاشیدم


،کاش میشد که بمیرم و نیاید یادم
چه خطاها ز تو و چشم سیاهت دیدم


،تک و تنها شدم و شاد به من خندیدی 
رفته ای با دگران زار شدم خندیدم


،رفتی وپشت سرت آب زدم برگردی
رفتی وپشت سرت ابر شدم باریدم


،تا نسوزد دل تو لحظهء باریدن اشک
ساده بودم ز نگاه تو رخم دزدیم


،درد من خواستی و منتظر مرگ منی
مردم آندم که ترا با دگران من دیدم


،برو ای لیلی افسانهء من خوش باشی
که تو و مهر تو را بر دگران بخشیدم


داریوش جعفری

سمیه یزدانی

،بردار از سر چادرت را، خستگى در کن
گلهاى مشکى سَرَت را «باز» پرپر کن

موهات اگر کوتاه باشد، مثل بار قبل 
قید خودم را مى زنم این بار...، باور کن

،مُحرِم شدم تا مَحرَمِ دستان تو باشم
امشب مسلمان نیستم، امرِ به منکَر کن

دستان من، سمت درخت سیب! مى آیند
فکرى براى لانه ى این دو کبوتر کن

،دنیاى من، بین دو بازوى تو پنهان است!
وا کن! مرا آماده ى دنیاى دیگر کن

محکم کن آغوش گره را، باز محکم تر 
هرلحظه احوال مرا از قبل، بهتر کن

،فردا اگر چشمِ نظر افتاد...، با چشمت 
هر چه مسلمان در خیابان بود، کافَر کن

،امشب گذشت امّا، براى دفعه ى بعدى
وقتى کنارِ من نشستى، روسرى سر کن

حسن رحمانی نکو

مهرداد تکلو سمیه یزدانی

،با خنده ای بساط غزل را به راه کن!
امشب مرا ببوس، ببوس و گناه کن!

این خانه، بی تو رنگ زمستان گرفته است...
کم کم بیا بهار مرا افتتاح کن !

یک بار، عاشقانه "عزیزم" صدام کن...
یک بار هم، عزیز دلم! اشتباه کن!

عاشق شدن، گناه بزرگی است عشق من!
محض رضای عشق، بیا و گناه کن!

بسپار باز، روسری ات را به دست باد...
حال و هوای شعر مرا رو به راه کن!

این شاعر دهاتی و این ساده لوح را...
این بار، نه فریب بده ، نه سیاه کن!

کار تو باز کردن این پنج دکمه است...
باقیش با من است، تو تنها نگاه کن!



 "محمد بهادر مایوان

فرشید زاهدی


،افسوس که اشعار مرا هیچ‌ نخوانی
شاعر نشدی حیف که با من تو بمانی


،دستت قلمی نیست که با آن بنویسی
با خون دلش بر دل من خون بچکانی


صد حیف که در سینه ی سنگت خللی نیست
صد وای که از عاطفه ات نیست نشانی


،حسی به منت نیست پذیرفته ام از جبر
ای جان‌به فدایت که مرا هیچ ندانی


در حسرت دیدار تو آواره ترینم
کی میشود از عشق به ما هم بچشانی


،چون‌ ماه که پیدا شود و باز کشد روی
یک روز گریزانی و یک روز عیانی


،زان عشق که پنهان شده در قلب من زار
آگاه تو هستی که در این قلب ، روانی


،آنقدر گرفتار تو هستم که در این عشق!
کافی است بدانم که برایم نگرانی



،ای آنکه مرا دیدی و انگار ندیدی !
« با ما به از آن باش که با خلق جهانی »


اعظم تفرشی

سمیه یزدانی

دیدنش حال مرا یک جور دیگر می کند
حال یک دیوانه را دیوانه بهتر می کند!

،در نگاهش یک سگ وحشی رها کرده و این
جنگ بین ما دو تا را نابرابر می کند

حالت پیچیده ی مویش شبیه سرنوشت
عشق را بر روی پیشانی مقدر می کند

آنقدر دلبسته ام بر دکمه ی پیراهنش
فکر آغوشش لباسم را معطر می کند

رنگ مویش را تمام شهر می دانند ، حیف
پیش چشم عاشق من روسری سر می کند

با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام
آب گاهی مومنین را هم شناگر می کند

...
دوستش دارم ولی این راز باشد بین ما
هر کسی را دوست دارم زود شوهر می کند!!

علی صفری
  

سمیه یزدانی

،گاهی خیال میکنم ازمن بریده ای!
بهترزمن برای دلت برگزیده ای؟

ازخودسوال میکنم ایاچه کرده ام؟
درفکرفرومی روم ازمن چه دیده ای؟

فرصت نمیدهی که کمی دردل کنم...
گویاازین نمونه مکررشنیده ای...

ازمن عبورمیکنی ودم نمیزنی...
تنهادلم خوش است که شایدندیده ای...

یک روزمی رسدکه دراغوش گیرمت!!!
هرگزبعیدنیست,خداراچه دیده ای

قیصر امین پور