شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

غزل

این روسری آشفته­ ی یک موی بلند است

آشفتگی موی تو دیوانه کننده­ ست

 

بالقوّه سپید است زن اما زنِ این شعر

موزون و مخیّل شده و قافیه­ مند است

 

در فوج مدل­های مدرنیته هنوز او

ابروش کمان دارد و گیسوش کمند است

 

پرواز تماشایی موهای رهایش

تصویرِ رهاکردن یک دسته پرنده ­ست

 

دل غرق نگاهی­ ست که مابینِ دو پلکش

یک قهوه­ای سوخته­ ی خیره­ کننده ­ست

 

با اخم به تشخیصِ پزشکان سرطان ­زاست

خندیدن او عاملِ بیماری قند است

 

تصویر دلش با کمک چشمِ مسلّح

انگار که سنگی تهِ شِیئی شکننده­ ست

 

شاید به صنوبر نرسد قامتش امّا

نسبت به میانگین همین دوره بلند است

 

ماه است و بعید است که خورشید نداند

میزان حضور و حذرش چند به چند است


صالح دوروند

غزل


،دو دانگ در‌به‌دری نذر چشم خاموشم
دو سال بی‌خبری... که سیاه می‌پوشم

چه داشت خانه‌خرابی؟ که هر چه ساخته‌ام
فرو نریخت، مگر در میان آغوشم!

به باد رفته‌ام و غیر باد یادش نیست
غمی که اسم ندارد، نشد فراموشم

دو سال زنگ زدم پشت گوشی خاموش
دوسال کر شده از این سکوت‌ها گوشم

کنار داغ تو خاکم نکرده‌اند امّا
میان قبرستان‌ها هنوز می‌جوشم

دو پیک پر شده از خون دل گذاشته‌ای 
که به سلامتی‌ات، انتظار، می‌نوشم

نبوده‌ای و نگو حال زنده‌ها خوب است؟
،دو سال بی‌خبرم... و سیاه می‌پوشم!

محسن عاصی

غزل


،در پرده پوشانده ست اسرار مگویم را
بغضی که می گیرد گریبان گلویم را

دست دعایم دور زانوهام پیچیده
سنگی شکسته شیشه های آرزویم را

،از وحشت رسوایی و تنها شدن یک عمر
همرنگ کردم با جماعت خلق و خویم را

روحم خبر می داد از آینده و کشتم
این کولیِ بی سرزمینِ غیبگویم را


از دوستانم حاصلم شرمی به پیشانی ست
دادم برای دشمنانم آبرویم را

کِز کرده ام کنجی، شبیه یک پلنگ پیر
هی می کشم روی غرور خود پتویم را

،آیینه ها گاهی حقیقت چهره ی زشتی ست
زیر غبار خود بپوشانید رویم را 

پوریا شیرانی

غزل

،نه نگاهی، نه سلامی، نه کمی گپ زدنی
گرچه من رودم و تو لایق دریا شدنی

،برق چشم تو به هر بت بخورد می شکند
چه کسی دیده بتی با هنر بت شکنی

ادبیات جهان محو جمالت شده، چون...
تو کلاسیکِ زن هستی و مدرنیته تنی

با چنین وصف کجا می شود از عشق گذشت؟
ای تن تُردِ تو چینی و لبانت وطنی

"قل هو الله و احد" غیر خدا نیست ولی
می پذیرم تو اگر لافِ ان الحق بزنی

عمران میری

غزل

اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام
من رعد و برق و زلزله‌ام؛ ناگهانی‌ام

این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام

رودم؛ اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم
کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانی‌ام

من کز شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم
من، این من غبار؛ چرا می‌تکانی‌ام؟

،بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکسته نامهربانی‌ام

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمانی‌ام

،شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنوی‌ام یا بخوانی‌ام

این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام

حامد عسگری

غزل

،نهنگ عاشقم را دام چشمانت به تور انداخت

گرفت از قعر اقیانوس و در تنگ بلور انداخت



به دور از بی کران موج هایت مرده ام اما

نگاهی می توان گه گاه بر اهل قبور انداخت



،شبیه میوه ای نارس، تحمل کردنم سخت است

من آن سیبم که باید گازی از آن کند و دور انداخت



هوای فتح در سر داشتم دردا که تقدیرم

سر و کار مرا با قله ای صعب العبور انداخت



،صدایی آمد و ناگاه آتش شعله ور تر شد

گمانم شاعری دیوان خود را در تنور انداخت!

غزل

،زمین را عاشقت کردی، هوا را عاشقت کردی

و هر چه بود بین این دو تا را عاشقت کردی



گِلت وقتی که حاضر شد خدا لبخند زد، یعنی

ز بس زیبا شدی حتی خدا را عاشقت کردی



به خود می بالم از عشقت ولی همواره می پرسم:

چه در ما یافتی آیا که ما را عاشقت کردی؟!



نه تنها من، نه تنها او، نه تنها شاعران، حتی

غزل را، بیت ها را، واژه ها را عاشقت کردی



سپس عشق تو از واژه به قلب ساز ناخن زد

و بعد از آن دور می فا س لا را عاشقت کردی



به وقت خواندنت بی اختیار از بغض لبریزم

تو حتی بغض را، حتی صدا را عاشقت کردی

غزل


،ﻣﻦ ﻗﺎﻧﻌﻢ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ
ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

،ﺣﺴﺮﺕ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺷﺪﻡ ،ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﺷﻮﯼ ﮐﻤﯽ
ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺐ ﻭ ﺗﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

،ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ؟
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﻗﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ؟

ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻮﯾﺮ، ﻣﻘﺼﺪ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﺮﺍﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﯾﮏ ﺷﺐ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺮﮐﻪ ﺑﯿﺎ ،ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﯼ
ﻣﺨﺪﻭﺵ ﻭ ﭘﺮﺗﻼ‌ﻃﻢِ ﺁﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﻟﯿﻼ‌ﯼ ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ
ﺟﺰ ﻻ‌ﺑﻪ ﻻ‌ﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﺍﯼ ﻣﺮﻍ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﻧﮑﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ، ﺩﻣﯽ
ﻣﻘﻬﻮﺭِ ﭘﻨﺠﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﻘﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ، ﺗﻮ ﺑﮑﺶ ﭼﻬﺎﺭﭘﺎﯾﻪ ﺭﺍ!
ﺗﺎ ﭘﺸﺖ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

غرل

،هرکجارفت سرم دیدسرموی توهست 
،اثری دربرم ازطرهءگیسوی توهست 

،چون نظر کرده به روی مه نودر شب تار
،شدهویداکه درآنم اثرازروی توهست 

،تیرآرش نکند هیچ اثردردل زار 
،تاکه مژگان سیاه وخم ابروی توهست 

،رونقی نیست دگر روی زلیخاراهیچ 
،زانکه دردیدهٔ یوسف رخ دلجوی توهست

،از نظر بازی خود محو رخ ماه شدم
،دیدم و گشت گمانم نظرش سوی تو هست

،هاتفی گفت که برخیزوببین شهرهء شهر 
،باهمه حسن که گفتند چو بانوی توهست

مهرداد تکلو