شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

سعدی


شبِ دراز، به امّید صبح بیدارم

مگر که بوی تو آرَد نسیمِ اَسحارم


عجب که بیخِ محبت نمی‌دهد بارم

که بر وی این‌همه بارانِ شوق می‌بارم


از آستانه‌ی خدمت نمی‌توانم رفت

اگر به منزلِ قربت نمی‌دهی بارم


به تیغِ هجر بکشتی مرا و برگشتی

بیا و زنده‌ی جاوید کن دگربارم


چه روزها به شب آورده‌ام در این امّید

که با وجود عزیزت شبی به روز آرَم


چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی؟

چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم؟


هنوز با همه بدعهدی‌ات دعاگویم

هنوز با همه بی‌مهری‌ات طلبکارم


من از حکایت عشق تو بس کنم؟ هیهات!

مگر اجل که ببندد زبانِ گفتارم


هنوز قصه‌ی هجران و داستانِ فراق

به‌سر نرفت و به پایان رسید طومارم


اگر تو عمر در این ماجرا کنی «سعدی!»

حدیث عشق به پایان رسد؟ نپندارم


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

یکی تمام بُود مطّلع بر اسرارم...



سعدی

حسین کرمی

تو رفته‌ایّ و من ازدست‌رفته‌تر شده‌ام

به شاعرانه‌ترین شکل، دربه‌در شده‌ام


از آنچه دور و برم اتفاق می‌افتد

از آنچه بر سرمان رفت، بی‌خبر شده‌ام


من آن مسافرِ بی‌اختیارِ تقدیرم 

که با تمام وجود عازم سفر شده‌ام


به دست باد سپردی مرا، ندانستی 

که بی‌تو بیشتر از باد، دربه‌در شده‌ام


منی که چاشنی انفجارها بودم 

چگونه بعد تو کبریت بی‌خطر شده‌ام؟!


برای آنکه ببینم تو را که می‌گذری 

چقدر در همه‌ی شهر رهگذر شده‌ام


مقدّر است کسی بی‌قرارتان باشد 

به سرنوشت قسم، من همان نفر شده‌ام...


حسین کرمی 

محمد علی جوشانی


عشقی که گذارش به تو در خواب نمی‌خورد

از ما جگری خورد که قصاب نمی‌خورد


یک‌عمر دل‌آسوده به‌سر کردم و ای کاش

چشمم به تو در آن شب مهتاب نمی‌خورد


از برکه‌ی خشکیده مرا مرده گرفتی

این صید؛ فریب تو به قلاب نمی‌خورد


گر دورِ زمان این‌همه نامرد نمی‌شد

در جمجمه‌ی شیر، شغال آب نمی‌خورد


از تیغِ نهان در کفِ درمانده حذر کن

هر دشنه که بر گُرده‌ی سهراب نمی‌خورد...


محمدعلی جوشانی

خاقانی

خیال روی توام غم‌گسار و روی تو نه

به هر سوئی که کنم راه، راه سوی تو نه


خیال تو همه شب ره به کوی من دارد

اگرچه بخت مرا رهنما به کوی تو نه


دریغ کاش تو را خوی چون خیال بُدی

که خرمم ز خیال تو و ز خوی تو نه


دل من آرزوی وصل می‌کند چه کنم

که آرزوی من این است و آرزوی تو نه


خاقانی


شوریده شیرازی

هرچه کُـــنی بُــــکن، مَـکــُـن ترک ِمن ای نگار من
هرچه بَـــری بِبَر، مَبــَر سنگدلی به کار من

هرچه هِلی بــِهِـل، مَـهِــل پرده به روی چــون قمر
هرچــه دَری بــِــــدَر، مَدر پـرده ی اعتبار من

هرچه کـــِـشی بــِکـِـــش، مَکــِش باده به بزم ِ مدعی
هرچه خـــوری بخـــور، مخور خونِ دلِ فگـــار من

هرچـــه دَهـــی بده، مــَــده زلـــف به باد، ای صنم
هرچه نَــهــی بــنه، مَنــِـه دام به رهگـذار من

هرچه کُشی بکُـش،مَکُـش صیدحرم که نیست خـوش
هرچه شَـــوی بــِشو، مَشو تشنــــه به خونِ زار مــن

هر چـــه بــُری ببـُر، مَبُر رشته ی الفــتِ مرا
هرچــه کـــَنی بِکـَـــن، مَکـــَن خانه‌ اختیـــار من

هرچه خــری بخــــر ، مخر عشوه ی حـــاسد مرا
هــرچه تــنــی بتــــن، متـــن با تـــنِ خاکســار من

هرچه رَوی بُــــرو، مـَـرو راه ِخــلافِ دوسـتی
هرچه زَنـی بـِـزَن، مــَزَن طعــنه به روزگـــار من

شوریده شیرازی

حسین کرمی


چنان نشسته‌ای این روزها به باور من 

که جز تو هیچکسی نیست در برابر من

 

چه در سکوت اتاقم، چه در خیابان‌ها 

فقط حضور تو جاری‌ست در سراسر من

 

کدام دست، نمی‌دانم... این‌چنین پررنگ 

نوشته‌است تو را در تمام دفتر من؟


ببین چگونه سراسیمه رنگ می‌بازند 

کنار خاطره‌ات، خاطرات دیگر من

 

تو بی‌جواب‌ترینِ سؤال‌های منی

و همزمان شده‌ای راه‌حلّ آخر من

 

کنارِ بودنت، از این و آن نمی‌ترسم 

جهان، کنار تو شد یارِ آشناتر من

 

نیاز نیست بدانی، که خوب می‌دانی 

که روزگار چه آورد بی‌تو بر سر من...


حسین کرمی 

یغمای جندقی


سینه‌ام مجمر و عشق آتش و دل چون عود است

این نفس نیست که برمی‌کشم از دل، دود است


دل ندانم ز خدنگِ که به خون خُفت، ولی

اینقدَر هست که مژگان تو خون‌آلود است


از تو گر لطف و کَرم، ور همه جور است و ستم

چه تفاوت؟ که ایاز آنچه کند، محمود است


خلق و بازار جهان کَش همه سود است و زیان

من و بازارِ محبت که زیانش سود است


مِهر، از شیون من وضعِ روش داده به باد

یا درِ صبحِ شبِ هجر تو قیراندود است؟!


هرکه «یغما» نگرد زلف و خط او گوید

در برِ دیو سلیمان زره داوود است...


یغمای جندقی

احمد جم

بلا را هر که در دام بلا افتاده می فهمد 

و ما را آنکه در دست قضا افتاده می فهمد


شبیه قاصد اصحاب کهفیم و غمِ ما را

کسی که سکه هایش از بها افتاده می فهمد


نه دارم  نای جنگیدن نه باور میکنم ُمردم

مرا سردار مغلوب ز پا افتاده می فهمد


زکاتم می دهد این عشق بخشنده به هر خاری 

دلم را "خاتم" دست "گدا "افتاده می فهمد


خداوندا دلُم سرگشته و دیونه یِ کیست

مرا گیسوی  در بادِ رها افتاده می فهمد


به هر کس تکیه دادم ناگهان با سر زمین خوردم 

مرا کوری که از دستش عصا افتاده می فهمد


درون خیل آدم ها تمام جان من گم شد

مرا طفلی که از مادر جدا افتاده می فهمد


چنان ویرانِ ویرانم که در وهمت نمی گنجد 

مرا هر کس که از چشم خدا افتاده می فهمد


احمدجم

صامت بروجردی


ز خوب و زشتِ جهان، یار ما به ما کافی‌ست

اگر وفا نکند با کسی، جفا کافی‌ست


به بی‌نشانی‌ام -ای روزگار!- خنده مکن

که بهر سرزنشت، نامی از هما کافی‌ست


مرا به دامِ تعلق، فزون زبون منمای

که خشت زیر سر و خاک زیر پا کافی‌ست


گذشتم از سر و سامانِ کدخداییِ دهر

که "کَد" به کار نیاید، همان "خدا" کافی‌ست


اگر ز نازِ لئیمان مرا کُشی، چه غم است؟

که بی‌نیازی‌ام از بهر خون‌بها کافی‌ست


سوی دیار فنا رهسپار شد «صامت»

برادران! نظر همّت شما کافی‌ست...


صامت بروجردی