شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

حسین زحمتکش

بدان قدر مرا، مانند من پیدا نخواهد شد

که هرکس با تو باشد غیر من، دیوانه خواهد شد!


نه ترکم می‌کند عشقت، نه کاری می‌دهد دستم

جوان بی‌کار اگر باشد وبال خانه خواهد شد!


اگر امروز بغضم را براند شانه‌های تو

کسی غیر از تو فردا گریه‌ام را شانه خواهد شد


غرورم را شکستی راحت و هرگز نفهمیدی

که برجی خسته با پس‌لرزه‌ای ویرانه خواهد شد


نفهمیدی که وقتی عشق باشد، کرم خاکی هم

اگر پیله ببافد دور خود، پروانه خواهد شد!


تو را من زنده خواهم داشت زیرا عشق من روزی

برای نسل‌های بعد ما افسانه خواهد شد...


حسین زحمتکش

سعدی

بخت آئینه ندارم که در او می نگری 

خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری


من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم

تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری


به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را

کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری


برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت

که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری


دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود

هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری


گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم

نتوانم که به هر جا بروم در نظری


به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما

تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری


خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری


هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست

عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری


گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی

پرده بر کار همه پرده نشینان بدری


عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد

حال دیوانه نداند که ندیده‌ست پری


سعدی

حسین منزوی

بیا... مرو ز کنارم، بیا که می‌میرم

نکن مرا به غریبی رها که می‌میرم


توانِ کشمکشم نیست بی‌تو با ایّام

برونم آور از این ماجرا که می‌میرم


نه قولِ هم‌سفری تا همیشه‌ام دادی؟

قرارِ خویش مَنِه زیر پا که می‌میرم


به خاک پای تو سرمی‌نهم، دریغ مکن

ز چشم‌های من این توتیا، که می‌میرم


مگر نه جفت توام قوی من؟ مکن بی‌من

به سوی برکه‌ی آخر شنا، که می‌میرم


اگر هنوز من آوازِ آخرینِ توام

بخوان مرا و مخوان جز مرا که می‌میرم


برای من که چنینم تو جانِ متّصلی

مرا مکن ز خود -ای جان- جدا، که می‌میرم


ز چشم‌هایت اگر ناگزیر دل بکَنم

به مهربانی آن چشم‌ها که می‌میرم...


حسین منزوی



سعید موسوی

هرشب اسیر زخمِ زبان می‌کنی مرا

درگیر قصه و هیجان می‌کنی مرا


دل‌شوره‌های من، همه از غربت من است

ای آشنا! تو هم نگران می‌کنی مرا


من خسته از تسلسلِ این زندگانی‌ام

هِی پیر می‌شوم... تو جوان می‌کنی مرا


تو نبضِ کائناتی و با هر اشاره‌ای

مبهوتِ چشم‌های جهان می‌کنی مرا


من آن مسافرم که تو با بی‌نشانگیت

بی‌سرزمین و بی‌چمدان می‌کنی مرا


با اینکه لحظه‌لحظه تو را غرق می‌شوم

یا فارغ از زمان و مکان می‌کنی مرا-


-حس می‌کنم که رستمی از راه می‌رسد

بی‌فایده‌ست اینکه نشان می‌کنی مرا...


سعید موسوی



قیصر امین پور

تو، قله‌ی خیالی و تسخیر تو محال

بختِ منی که خوابی و تعبیر تو محال


ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی

شرح تو غیرممکن و تفسیر تو محال


عَنقای بی‌نشانی و سیمرغِ کوه قاف

تفسیرِ رمز و رازِ اساطیر تو محال


بیچاره‌ی دچار تو را چاره جز تو چیست؟

چون مرگ، ناگزیری و تدبیر تو محال


ای عشق، ای سرشت من، ای سرنوشت من!

تقدیر من غم تو و تغییر تو محال...


قیصر امین‌پور



قیصر امین پور

تو، قله‌ی خیالی و تسخیر تو محال

بختِ منی که خوابی و تعبیر تو محال


ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی

شرح تو غیرممکن و تفسیر تو محال


عَنقای بی‌نشانی و سیمرغِ کوه قاف

تفسیرِ رمز و رازِ اساطیر تو محال


بیچاره‌ی دچار تو را چاره جز تو چیست؟

چون مرگ، ناگزیری و تدبیر تو محال


ای عشق، ای سرشت من، ای سرنوشت من!

تقدیر من غم تو و تغییر تو محال...


قیصر امین‌پور



محمد حسین بهرامیان

در خواب، در محال، در امروز، در هنوز

در لحظه‌های در تو رها پرسه می‌زنم


دستان من، دو شاخه‌ی خشکیده‌اند و من

در کوچه‌باغِ سبزِ دعا پرسه می‌زنم


چندان غریب نیست اگر نیمه‌های شب

بر جانمازِ نافله‌ها پرسه می‌زنم


من کودکم، به طعمِ دو گیلاس راضی‌ام

دنبال چشم تو، همه‌جا پرسه می‌زنم


ای لحظه‌ی همیشه‌تر از هرچه اتفاق!

گم کرده‌ام تو را و تو را پرسه می‌زنم...


محمدحسین بهرامیان



تو آرزوی منی، من وبال گردن تو

تو گرم کشتن من، من به گور بردن تو...

.

تو آبروی منی، پس مخواه بنشینم

رقیب تاس بریزد به شوق بردن تو

.

تویی نماز و منم مست، مانده‌ام چه کنم؟

که هم اقامه خطا هم سبک شمردن تو

.

سپرده‌ام به خدا هر چه کرده‌ای با من

خطاست دست کسی جز خدا سپردن تو

.

خدا کند که نفهمی غمت چه با من کرد

که مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو


با دلم گفته‌ام ای ساده! فراموشش کن

تا کجا چشم بر این جاده؟ فراموشش کن


دست بردار از او، خاطره‌بازی کافی‌ست

فرض کن گل نفرستاده... فراموشش کن


آن نگاهی که دَمِ آخر از او جا مانده

پیش او برده و پس داده، فراموشش کن


مردمانِ نگهش قلّه‌نشین‌اند هنوز

دل که در درّه نیفتاده... فراموشش کن


گفتم این تکّه‌غزل را بفرستم نزدت

دل ولی گفت نشو ساده! فراموشش کن


به شما برنخورد حال غزل بود و گذشت

اتفاقی‌ست که افتاده... فراموشش کن