شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

ناصر حامدی

ا یاد چشم‌های تو خوب است خواب من

از ابرها کناره بگیر آفتاب من!


رو بر کدام قبله به چشم تو می‌رسم؟

چیزی بگو پیامبر بی‌کتاب من!


چشم تو را کجای جهان جست‌وجو کنم؟

پایان بده به تاب و تبِ بی‌حساب من


دور از شمایل تو چنانم که روز و شب

خندیده‌اند خلق به حال خراب من...


ناصر حامدی 

علامه غروی اصفهانی

سینۀ تنگم مجال آه ندارد

جان بهوای لب است و راه ندارد


گوشۀ چشمی به سوی گوشه نشین کن

زانکه جز این گوشه کس پناه ندارد


گرچه سیه رو شدم غلام تو هستم

خواجه مگر بندۀ سیاه ندارد


از گنه من مگو که زادۀ آدم

ناخلف استی اگر گناه ندارد


هر که گدائی ز آستان تو آموخت

دولتی اندوختی که شاه ندارد


گنج تجلی ز کنج خلوت دل جو

نیک نظر کن که اشتباه ندارد


پیر خرد گر بخلوت تو برد پی

جز در آن خانه خانقاه ندارد


مهر تو در هر دلی که کرد تجلی

داد فروغی که مهر و ماه ندارد


مهر گیاه است حاصل دل عاشق

آب و گل ما جز این گیاه ندارد


مفتقر از سر عشق دم نتوان زد

سر برود زانکه سرّ نگاه ندارد


علامه غروی اصفهانی

پوریا شیرانی

شسته‌ای لب بامی و پَر نمی‌گیری
سراغی از من آسیمه‌سر نمی‌گیری

چقدر روز و شبم بگذرد به بی‌خبری
چه کرده‌ام که تو از من خبر نمی‌گیری

پی سرابِ تو از پا درآمدم، ای عشق
تو دست تشنه‌لبان را مگر نمی‌گیری

درخت پیرم و باید به خاک تن بدهم
چرا به دست جوانت تبر نمی‌گیری

به فرض اینکه بخواهی به آتشم بکشی
جرقه‌ای و از این بیشتر نمی‌گیری

پوریا شیرانی 
البته این مصرع در کتابشون اینطور 
زیر سطر شده 

ماهی‌ نمیر! باش که دریا بیاورم
به‌فرض‌اینکه‌بخواهی‌به‌آتشم‌بکشی

مجید صحرا کار

به چشم خلق، چنان مست و فارغ از بندی

که نیست باورشان بنده‌ی خداوندی


مدام از همه دل می‌بری، ولیکن خود

چرا به این همه دلداده دل نمی‌بندی؟


به دام کبرِ خود افتادی و شدی شیطان

به دام وسوسه‌ای از بهشت دل کندی


به خون کشیده‌ای و می‌کشی به خون هردَم

برای آنکه بگویی به من، هنرمندی


چرا به گریه بیفتم؟ که خوب می‌دانم

به چشم‌های پر از اشک نیز می‌خندی...


مجید صحرا کار

هوشنگ ابتهاج

بر آستان تو دل پایمال صد دردست 

 ببین که دست غمت بر سرم چه آوردست


هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ 

 که بلبلان همه زارند و برگ‌ها زردست 


 شب است و اینه خواب سپیده می‌بیند 

بیا که روز خوش ما خیال پروردست 


دهان غنچه فروبسته ماند در شب باغ 

 که صبح خنده‌گشا روی ازو نهان کردست 


 چه‌ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی 

 به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست 


 به سوز دل نفسی آتشین بر آرای عشق 

 که سینه‌ها سیه از روزگار دم سردست 


غم تو با دل من پنجه درفکند و رواست 

 که این دلیر به بازوی آن هماوردست 


دلا منال و ببین هستی یگانه‌ی عشق 

که آسمان و زمین با من و تو هم‌دردست 


 ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز 

خیال سایه پریشان ز فکر شبگردست...


هوشنگ ابتهاج 

فاضل نظری

می‌بینمت از دور و زیاد است همین هم

این سوخته‌دل ساخته با کمتر از این هم


صدبار صدایت زدم اما نشنیدی

یک چشم بگردان به من گوشه‌نشین هم


عشقی که زمینی نشود فایده‌اش چیست؟

ای ماه بینداز نگاهی به زمین هم


گفتی که ز خود بگذر و دیدی که گذشتم

از روح و روان هم، تن و جان هم، دل و دین هم


از پیچ و خم رود گذشتیم و رسیدیم

از چشمه‌ی تردید به دریای یقین هم


ای زاهد اگر منکر عشقی به جهنم!

ما با تو نیاییم به فردوس برین هم


فاضل نظری


زمستان رفت و بر جان شقایق ها قرار آمد




به اشک شوق ِ ابرى بوته هاى گل به بار آمد






کمى تا چشم وا کردم از این خواب زمستانى




به چشم تار خود دیدم که یار از چشمه سار آمد






اگر عمرى سر ناسازگارى با دل ما داشت




به لطف چرخش دنیا ، دلش با ما کنار آمد






اگرچه نا امیدم کرده بود اخترشناسى پیر




ولى سیاره ى خوشبختى ام روى مدار آمد






پس از عمرى غزل گفتن به استقبالم آمد عشق




همان خارى که بر دل داشتم آرى به کار آمد

فاضل نظری

چشمت به ‌چشم ما و دلت پیش دیگری‌ست

جای گلایه نیست که این رسم دلبری‌ست


هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست

تنها گناه آینه‌ها زود باوری‌ست


مهرت به ‌خلق بیش‌‌تر از جور بر من است

سهم برابر همگان نابرابری‌ست


دشنام یا دعای تو در حق من یکی‌ست

ای آفتاب هر چه کنی ذره‌ پروری‌ست


ساحل جواب سرزنش موج را نداد

گاهی فقط سکوت سزای سبک‌ سری‌ست

هادی رنجی

ما را دل از کشاکش دنیا شکسته است
این کشتی از تلاطم دریا شکسته است

تنها ننالم از غم ایام و جور یار...
باشد مرا دلی که ز صد جا شکسته است

ای گل! برون نیاوردش سوزن مسیح
خاری که عشق تو به دل ما شکسته است

از آنچه پیش دوست ب‍ُو‌د در‌خور نثار
تنها مرا دلی ب‍ُو‌َد، اما شکسته است

این حسرتم کُشد که ز مرغانِ این چمن
بالِ منِ فلک ‌زده، تنها شکسته است

یک دل به سینه دارم و یک شهر دل‌ستان
بازار من ز گرمیِ سودا شکسته است

ما دل‌شکسته از میِ مهر و محبتیم
مینای ما ز نشئهٔ صهبا شکسته است

هر چیز بشکند ز بها اوفتد، ولیک...
دل را بها و قدر ب‍ُو‌َد تا شکسته است

(رنجی) ! کجا روم ز سر کوی او که من
پای جهان‌دویده‌ام این‌جا شکسته است

 هادی رنجی