تو این شهر برایم قفسی دلگیر است
شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است
آنچنان می فشرد فاصله راهِ نفسم
که اگر زود ، اگر زود بیایی دیر است
رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بود
دلم از هرچه و هرکس که بگویی سیر است
سایه ای مانده ز من بی تو که در آینه هم
طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است
خواب دیدم که برایم غزلی می خواندی
دوستم داری و این خوب ترین تعبیر است
کاش می بودی و با چشم خودت می دیدی
که چگونه نفسم با غم تو درگیر است
تارهای نفسم را به زمان می بافم
که تو شاید برسی ، حیف که بی تاثیر است ...
سوگل مشایخی
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو میشد زخمها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صدفرسنگ بود
گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود
من پشیمان نیستم، اما نمیدانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگها یکرنگ بود
در دلم آیینهای دارم که میگوید به آه
در جهان سنگدلها کاش میشد سنگ بود
فاضل نظری
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
حافظ
بغض من باز شد اما غزل آغاز نشد
فلسفه یاد تو بود ، از سر من باز نشد
پر پرواز من آخر پر پرواز نشد
خوب این رابطه را مسئله دارش کردی
آسمان تیره شد و نم نم پاییز گرفت
بی تو این مزرعه ها را غم پاییز گرفت
عالم بعد تورا عالم پاییز گرفت
هرچه غم بود تو در شعر قطارش کردی
گره خوردیم به این رابطه و کور شدیم
همه گفتند که ما وصله ی ناجور شدیم
با نمک تر شده بودیم ، ولی شور شدیم
آتش عشق مرا زود مهارش کردی
نیستی نیستی و بیم گرفته ست مرا
غم تنهایی تقویم گرفته ست مرا
مرگ می خواهم و تصمیم گرفته ست مرا
آن همه عشق کجا رفت ؟ چکارش کردی
نیستی توی همین قافیه غم ریخته ام
غم دنیای تورا توی خودم ریخته ام
به خدا از شب بعد از تو بهم ریخته ام
همه ی دار مرا خوب ندارش کردی
پشت سیگار فراموشی تو دود شدم
وقت دریا شدنم بود ولی رود شدم
خبرش می رسد آخر به تو ، نابود شدم
آه از این دل بیچاره که زارش کردی
عمران میری
با تو صنوبر خرام، کرده قیامت قیام
کرده قیامت قیام، با تو صنوبر خرام
گر تو بریزی به جام، باده نباشد حرام
باده نباشد حرام، گر تو بریزی به جام
ماه رُخت را غلام، آمده خورشیدِ چرخ
آمده خورشیدِ چرخ، ماه رُخت را غلام
ولولهی خاص و عام، زمزمهی حُسن توست
زمزمهی حُسن توست، ولولهی خاص و عام
بس که بُود ازدحام، کوی تو چون محشر است
کوی تو چون محشر است، بس که بُود ازدحام
سرو خرامان به بام، جز تو نیامد دگر
جز تو نیامد دگر، سرو خرامان به بام
گر تو ببندی به دام، مایهی وارستگیست
مایهی وارستگیست، گر تو ببندی به دام
خون دل اَندر به جام، «افسر» بیچاره راست
«افسر» بیچاره راست، خون دل اَندر به جام...
افسر کرمانی
بهاران قد علم کرده ولی رنگ قیامَت نیست
قبای سبز پوشیده درختی که به نامَت نیست
چه معنا می دهد عیدی که یارت را نمی بینی
چه دارد هفتسینی که در آن سروِ امامَت نیست
بساط این دُکانداران پشیزی هم نمی ارزد
زمانی که متاع آن کتابی از کلامَت نیست
مقام جبرئیلی هم بیابد..،باز بی اجر است
پری که استراحتگاه آن بالای بامَت نیست
گناه روسیاهی مثل من صحرانشینات کرد
بمیرد نوکرت ارباب..، این شأن مقامَت نیست
همین که دست من را رو نکردی از تو ممنونم
تو آقایی و غیر از آبروداری مرامَت نیست
دمِ تحویل سال کهنه..،نـُو کن کاسهی ما را
نمیخواهیم ظرفی را که در حدِّ طعامَت نیست
به گریهکردن یعقوب هایت اعتنایی کن
اگرچه این طریق عاشقیکردن به کامَت نیست
کسی این آخر سالی مرا گردن نمی گیرد
به جز تو هیچکس پشت و پناه این غلامَت نیست
بساط کفن و دفنم کاش در خاک نجف باشد
جز این هیچ اتفاقی در خُورِ حُسن ختامَت نیست
اگر امسالِ ما بی کربلا باشد..،بُکُش ما را
که این جا ماندن هر سال،کم از قتلعامَت نیست
تو را جان همان گودالرفته..،خواهشاً برگرد
به لبهایش قسم دردی چو دوریِ مدامَت نیست
بردیا محمدی
پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن
میشنیدم که بدین نوع همی راند سخن
کای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تاریک
وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
تتتریاکیم و بی شششهد للبت
صصصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن
طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
ممیخواهی مممشتی به ککلت بزنم
که بیفتد مممغزت ممیان ددهن
پیرگفتا وووالله که معلومست این
که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
گگگنگ و لالالالم به خخلاق زمن
طفل گفتا خخدا را صصصدبار ششکر
که برستم به جهان از مملال و ممحن
مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنگی مممثل مممن
قانی
با یک نظر گشودی و بستی کتاب را
گفتی مبارک است! بیاور شراب را
گفتم تو نیز مثل من از خویش خستهای؟
پلکی بهم زدی و گرفتم جواب را
بگذار با محاسبهی حال و روز خویش
آسان کنیم زحمت روز حساب را
آوخ که ترس و واهمهی روز واپسین
از چشم مردمان نگرفتهاست خواب را
آیینه را ببخش که با راستگوییاش
آزرده کرد خاطر عالیجناب را
از بس که خلق پشت نقاب ایستادهاند
باور نمیکنند من بینقاب را
خفاش های قلعهی تاریک ذهن شهر
بهتر که آرزو نکنند آفتاب را
روزی یکی از این همه مظلوم در زمین
میافکند به گردن ظالم طناب را
فاضل نظری