.
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی که اگر او را خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دو پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی و بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه …!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط آن زمان برسد
.
قدم بزن همهی شهر را به پای خودت
وَ گریه کن وسط کافهها برای خودت
تو خود علاجِ غم و درد بیشمار خودی
برو طبیب خودت باش و مبتلای خودت
شبیه نوح، اگر هیچکس به دین تو نیست
تو با خدای خودت باش و ناخدای خودت
دوباره دست به زانوی خود بگیر و بایست
بزن اگر که زدی تکیه بر عصای خودت
بگرد و صورت خود را دوباره پیدا کن
تویی که گم شدهای بین عکسهای خودت...
حسین زحمتکش
من آشنای کویرم، تو اهل بارانی
چه کرده ام که مرا از خودت نمی دانی؟
َ
مرا نگاه! که چشم از تو بر نمی دارم
تو را نگاه! که از دیدنم گریزانی
َ
من از غم تو غزل می سرایم و آن را
تو عاشقانه به گوشِ رقیب می خوانی
َ
هزار باغ گل از دامن تو می روید
به هر کجا بروی باز در گلستانی
َ
قیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیست
که بهتر از همگان است؟ بهتر از آنی...
همین که فکر کنم دوست داری ام عشق است!
دوای درد شب ِ بی قراری ام عشق است ..
به شرط آن که مرا از سر تو وا نکند
به باد هر چقدر می سپاری ام ، عشق است ..
منم هزاری ِ بی گوشه ای که در کف توست
تو سرسری هم اگر می شماری ام ، عشق است ..
کرشمهء نمکین تو کار دستم داد ...
بپاش عشوه بر این زخم کاری ام ٬ عشق است ..
تو هیچ وقت به فکرم نبوده ای اما
همین که فکر کنم دوست داری ام ، عشق است!
محمد علی بهمنی
چو آه در تن بی روح نی دمیده شدم
سکوت بودم و با یک نفس شنیده شدم
شبیه سایه، عدم بود هستیام اما
به هر طرف نظر انداخت نور، دیده شدم
همین که چشمهی عشق تو در دلم جوشید
ز کوه صبر به دشت جنون کشیده شدم
تو سیب سرخی و من برگ سبز، خوشحالم
که در کنار تو بودم، که با تو چیده شدم
قسم به آه که فاضل ندارد از خود هیچ
من از اضافهی خاک تو آفریده شدم
فاضل نظری
ای عشق! ای شکنجهگر مهربان من
دلسوزی تو میزند آتش به جان من
من راضیام به مرگ، مرا زجرکش مکن
درد فراق بیشتر است از توان من
کام از هزار جام گرفتم ولی هنوز
خالیست جای بوسهء تو، بر لبان من
ویرانه است خانه من بی حضور تو
آشفته است بیسر زلفت جهان من
بازآ و قفل بشکن و آزاد کن مرا
ای قهرمان گمشدهء داستان من
بر تربتم دو غنچه به هم بوسه میزنند
عشق است و زنده است هنوز آرمان من
فاضل نظری
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود حاصل گل های پر پر است
شرم از نگاه بلبل بی دل نمی کنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است
از آن زمان که آینه گردان شب شدید
آیینه دل از دم دوران مکدر است
فردایتان چکیده امروززندگی است
امروزتان طلیعه فردای محشر است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است
وقتی زچنگ شوم زمان مرگ می چکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار وصله ناجور فصل هاست
وقتی تبر مدافع حق صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت طناب دار
بر صدر می نشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست
وقتی که نقش خون به دل ما مصور است
وقتی که نوح کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار معجزه ی یک پیامبر است
وقتی که برخلاف تمام فسانه ها
امروز شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعر تر، ای بی خبر ز درد
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است
نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را"*
و می دانم نخواهی داد بانو جان جوابم را
ولی لطفی کن و پاسخ بده این پرسش من را
چرا پر کرده ای اینگونه رویاها و خوابم را
مگر نه اینکه می گویی مرا هرگز نمی خواهی
چرا داری کنار خود هنوز آن کهنه قابم را
تو دریایی و من تنها حبابی خرد و ناچیزم
بترکان با سرانگشتت، وجودم را، حبابم را
برایت تا دم مردن غزل خواهم سرود، ای کاش
بخوانی بعد مرگ من، شبی شعر و کتابم را
اگر خواندی و خندیدی، به عشق شاعری گمنام
نمی رنجم اگر باور نکردی عشق نابم را
محمدعلی بهمنی