شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

دیوارهای خستۀ زندان، تصویر راه‌راه من این است 

رویای سبز پیش تو بودن، تنها پناهگاه من این است 


از باغ در غروب نوشتم، از خشم دارکوب نوشتم 

از روزهای خوب نوشتم، باور بکن گناه من این است 


با هم، کنار هم، بغل هم یک چشم‌بند مشکی محکم 

رویای ناتمام تو آن بود، آیندۀ سیاه من این است 


می‌خواست که بیاورم ایمان به عکس توی ماه! ندیدم 

بر روی دستمال کشیدم عکس تو را... که ماه من این است! 


یک عمر عاشقانه سرودن، از دردها ترانه سرودن 

گفتند اشتباه تو این بود، دیدم که اشتباه من این است 


یا بغض در کنار خیابان، یا گریه و فرار از ایران 

یا خودکشیِ داخل زندان، پایان دادگاه من این است 


مَردی که حبس زیرزمین شد، مردی که بی تو خانه‌نشین شد 

از خنده‌های دیو نترسید، با گریه گفت: راه من این است...


میرزاده عشقی

 بعد از این بر وطن و بوم و برش باید رید  

به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید 


به حقیقت در عدل ار در این بام و بر است  

به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید 


آن‌که بگرفته از او تا کمر ایران گه  

به مکافات الی تا کمرش باید رید 


پدر ملت ایران اگر این بی پدر است  

بر چنین ملت و روح پدرش باید رید 


به مدرس نتوان کرد جسارت ، اما  

آن‌قدر هست که بر ریش خرش باید رید 


این حرارت که به خود احمد آذر دارد  

تا که خاموش شود بر شررش باید رید 


شفق سرخ نوشت آصف کرمانی مرد  

غفرالله که کنون بر اثرش باید رید 


آن دهستانی بی مدرک تحمیلی لر  

از توک پاش الی مغز سرش باید رید 


گر ندارد ضرر و نفع ، مشیرالدوله  

بهر این ملک به نفع و ضررش باید رید 


ار رَود موتمن‌الملک به مجلس گاهی  

احتراماٌ به سر رهگذرش باید رید 


میرزاده عشقی

سید تقی سیدی

آه! جز آینه‌ای کهنه مرا همدم نیست
پیش چشمانِ خودت اشک بریزی کم نیست

یک خودآزاری زیباست که من تنهایم
لذتی هست در این زخم، که در مرهم نیست

اشتیاقی به گشوده شدن این گره نیست
ور نه تنهایی من که گره‌اش محکم نیست

لذتی نیست اگر درد نباشد قبلش
لذتی بیشتر از شور پس از ماتم نیست

بی‌سبب درد که هم‌قافیه با مَرد نشد
آدمِ بی غم و بی‌درد، دگر آدم نیست

تو مبین ساکت و آرام نشستم کنجی
حرف ناگفته زیاد است ولی مَحرم نیست!


سید تقی سیدی

محمد علی بهمنی

نمی‌دانم چرا؟ اما تو را هرجا که می‌بینم

کسی انگار می‌خواهد ز من، تا با تو بنشینم


تن یخ کرده، آتش را که می‌بیند چه می‌خواهد؟

همانی را که می‌خواهم، تو را وقتی که می‌بینم 


تو تنها می‌توانی آخرین درمان من باشی

و بی شک دیگران بیهوده می‌جویند تسکینم


تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم، که می‌ترسم 

به جانت چشم زخم آید چو می‌گویند تحسینم


زبانم لال! اگر روزی نباشی، من چه خواهم کرد؟

چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟


نباشی تو اگر، ناباوران عشق می‌بینند

که این من، این منِ آرام، در مردن به جز اینم


محمد علی بهمنی

نسرین حیدری


لعنت به پنجشنبه و دستان بسته‌اش

نفرین بر آن سکوتِ به عالم نشسته‌اش


انگار با تو عقربه‌ها خواب مانده‌اند

چسبیده‌ام به شعر و به وزن گسسته‌اش


در دیدگانِ ثانیه‌ها غرق می‌شوم

وقتی که می‌رسم به شب دل‌شکسته‌اش


برخیز و باز با نخِ صحبت بکِش مرا

بیرون، از این کلافگی عصر خسته‌اش


فردا که تا فرا برسد، باز می‌کُشد         

ما را غروب جمعه و آن دار و دسته‌اش!

نسرین حیدری 

فاضل نظری

محبت تو اگر با من دروغی از سر ناچاری‌ست

دل از محبت من بردار، خیانت تو وفاداری‌ست


فدای سرخی لب‌هایت هر آنچه خون جگر خوردم

دلِ شکسته عاشق را چه احتیاج به دلداری‌ست


کسی حقیقت مستی را نشان نداد به ما، افسوس!

شراب خوردن ما بی‌هم فقط فرار ز هُشیاری است


ز دل‌بریدن و دل‌بستن به یک طرف متمایل شو

که آنچه من ز تو می‌بینم؛ نه اشتیاق نه بیزاری‌ست


چو کوه دید غرض دریاست؛ به رود اجازه رفتن داد

ز دوست دست‌کشیدن گاه غرور نیست؛ فداکاری‌ست


فاضل نظری 

محمد حسن جمشیدی

اگر پایان بگیرد زندگی با بوسه‌های مرگ

چه چیزی بهتر از آغوش واکردن برای مرگ


چه زندان غم‌انگیزی که زندانبان خود باشی

بیاید از در و دیوار دنیایت صدای مرگ


خداوندا مرا راحت کن از تبعیدگاه تن

چرا یک جای خالی نیست در مهمان‌سرای مرگ


به هرجایی که می‌رفتم میان خلق می‌دیدم

نگاهی تازه از لبخندها و های‌های مرگ


دل من! عشق هم دیگر مرا از خود نمی‌داند

ندارم آرزویی در جهان غیر از هوای مرگ


محمدحسن جمشیدی

حسین دهلوی

بی‌تاب شدن؛ دم نزدن؛... عادتم این است

با خونِ جگر ساخته‌ام؛ قسمتم این است


جان‌ می‌دهم از گریه اگر نام تو آید

عمری‌ست که رسم دلِ کم‌طاقتم این است!


بعد از تو به تصویر تو خو کرده نگاهم

بیچاره‌ام آن‌قدر که هم‌صحبتم این است!


جون درِّ یتیمی که رها در دلِ دریاست

تنها شده‌ام؛ گوشه‌ای از غربتم این است


می‌میرم از این غم که در آغوش تو ای دوست 

یک‌بار نشد گریه کنم؛ حسرتم این است 


حسین دهلوی 

فاضل نظری

به یاد ساقی میخانه‌ام، شراب شراب

مپرس حال دلم را که شد خراب خراب 


به آنچه دیده‌ام از خلق اعتمادی نیست

که می‌زنند در این شهر بر نقاب نقاب


ز دین فروشی اهل ریا نفهمیدیم 

کجا گناه گناه است و کی ثواب ثواب


به بارگاه امیری دخیل باید بست

که می دهد به سؤالات بی‌جواب جواب


عجیب نیست که در شرح سطری از سخنش 

بیاورند رسولان بی‌کتاب کتاب


فرشتگان مقرب هنوز هم در عرش

به سر نهند در اندوه بوتراب، تراب


فاضل نظری