پیش تو هرقدر از دلتنگیام گفتم نشد
دردِدل کردم ولی از دردهایم کم نشد
رفتی و در خود شکستم، نیستم غمگین که سرو
بعد طوفان بر زمین افتاد اما خم نشد
خواب دیدم در جهنم باز دنبال توام
بر غم عشق تو حتی مرگ هم مرهم نشد
هیچکس جای تو را در خاطراتم پر نکرد
بردی از یادم ولی یادت فراموشم نشد
جز وصالت آرزوهای زیادی داشتم
مثل صدها آرزوی دیگرم، این هم نشد
مجید ترکابادی
بیا به مصرع بعدی که شرح حال من است:
خیال من شده اویی که بیخیال من است!
خجالتم که بگویم به عقلِ دوراندیش
کسی که باور من بوده احتمال من است!
به سایهسار بلوطم همیشه میخوابید
همان که کلبهٔ او گرم از ذغال من است!
تمام قدرت او در «نه» صریحش بود
تمام مشکل من از زبان لال من است!
چه پاسخی بدهم در جواب اینکه: کجاست؟!
که این سؤال شما نیست؛ این سؤال من است!
حمزه کریم تباح فر
امسال هم گذشت... کمی پیرتر شدم
از دیدن جهان شما سیرتر شدم
هرقدر شاخه شاخه رسیدم به آسمان
در خاک، ریشه ریشه زمینگیرتر شدم
گفتی به عکسهای جوانی نگاه کن
دیدم رفیق... دیدم و دلگیرتر شدم
رودم که در مسیر سراشیبِ زندگی
در پرتگاه عشق، سرازیرتر شدم
فرقی نداشت بود و نبودم برای تو
امسال هم گذشت و کمی پیرتر شدم...
مجید ترکابادی
دل از هوای تو آکندهاست دلبرکم
اگر اشاره کنی، چون حباب میترکم!
اگر نریختهام تاکنون، به حرمت توست
دهان به شِکوه اگر وا نکرده هر تَرَکم
بمان، کجا بروی؟! کوچ، کار لکلکهاست
تو سالهاست که جَلد منی، کبوترکم
مرا ببخش، نگاهم چراغ بیرمقیست
ولی هنوز دلم روشن است شاپرکم
تو میروی... برو امّا مباد برگردی
مباد باز ببینی مرا مسافرکم...
حسین کرمی
تو شاید ، من ولی ، از یاد تو غفلت نمیکردم
برای دوستی با غیر تو ، رغبت نمیکردم
هزاران بار سویت امدم ، چون موج و برگشتم
برای گفتن حرف دلم ، جرات نمیکردم
به جمع دردهایم درد عشق افزوده کی میشود
اگر ان روز در چشمان تو دقت نمیکردم
چنان در گیر و دار عشق افتادم ، کی بی اغراق
برای هیچ کار دیگری فرصت نمیکردم
از او با دیگران چیزی نمیگفتم ، من از غیرت
چنان دیوانه ها ، جز با خودم ، صحبت نمیکردم
محمد عزیزی
ابرم، به روزگارخودم گریه میکنم
چشمم، به حالِ زار خودم گریه میکنم
هر شب به یاد عمرِ به غفلت گذشتهام
چون شمع بر مزار خودم گریه میکنم
عمری گریستم به تمنّای یار و حال
بر قلب داغدار خودم گریه میکنم
بر من جفا و طعنهی بیگانه سهل بود
از دست جورِ یار خودم گریه میکنم
این گریهها، سرشکِ غریبانه نیستند
همواره در دیار خودم گریه میکنم
مثل درختِ شاخهشکسته، گَهِ بهار
در پای شاخسار خودم گریه میکنم
از بس گریست چشم من از دست این و آن
بر چشم اشکبار خودم گریه میکنم
تاکم، فرازِ دار بُود خان و مان مرا
پیوسته روی دار خودم گریه میکنم
فوّارهام، نمیرسد آزار من به کس
در حیطهی حصار خودم گریه میکنم
«سالک!» کنون که نیست مرا یار و همدمی
با درد بیشمار خودم گریه میکنم...
سالک یزدی
ماندم به پای عهد و وفایی که سالهاست
زندانی خود است، رهایی که سالهاست
میبینم آنچه را که نمیبینم و هنوز-
هم گوش میدهم به صدایی که سالهاست
با طعنه گفت آینه: خود را نشان بده!
رفتم به عمق خاطرههایی که سالهاست
"حیف از طلا که خرج مُطَلّا کند کسی"
هِی مبتلا شدم به بلایی که سالهاست
بغضم رها نمیشود از گریهی مدام
آه از کلید عقدهگشایی که سالهاست
چشمانتظار آمدنت ماندهام هنوز
آی ای عزیزِ رفته! کجایی؟ که سالهاست...
احمد شیروانی
این مرگ پله پله ی تو غصه خوردنی است
این دنده ها ز روی لباست شمردنی است
چشم تو خواب دارد و خوابت نمیبرد
با سیل اشک، خواب ز چشم تو بردنی است
بر استخوان نشست جمال جلالی ات
این هیبت عظیم به خاطر سپردنی است
این زخم بد قلق، قرق زینبت شکست
بر سینه جای زخم تو، زینب فشردنی است
فامیل من برای تو خرما خریده اند
بعد از عیادت تو که گفتند مردنی است
چشم تو گود رفت که عادت کند حسین
طفلی حسین جانب گودال بردنی است
محمد سهرابی
در خانه مانده عطر خوش ربنای تو
امروز زنده ام به هوایِ دعای تو
همسایه ها به مجلس ختمت نیامدند
من بودم و همین دو سه تا بچه های تو
خیلی به مجتبایِ تو برخورد فاطمه!
فامیل کم گذاشت برایِ عزای تو
جایِ تمام شهر خودم گریه می کنم
از بسکه خالی ست در این خانه جای تو
زهرا مرا ببخش که نگذاشت غربتم
یک ختم باشکوه بگیرم برای تو
از دستِ گریه هایِ تو راحت شد این محل
شِکوه نمی کنند به من از صدای تو
دیگر به تیغ فتنه ی کوفه نیاز نیست
خونِ مرا نوشته مدینه به پای تو
وحید قاسمی