کار تو تا به دلم تیرِ غم انداختن است،
کار من با غم تو سوختن و ساختن است
کار ما هر دو یکاندازه به دل مربوط است
فرق ما بر سر دل بردن و دل باختن است
بردن و باختن اینجا چه تفاوت دارد؟
گاه، پیروز شدن در سپر انداختن است
لشکر چشمِ به خون تشنهی تو، دشنه به دست
همه آمادهی با یک نظرت تاختن است
خم ابروی تو کافیست مرا، اخم نکن
چه نیازی دگر از تیغ به زهر آختن است؟
عشق، آمیختن از عمقِ دو جان است به هم
کار عقل است که بر جانِ هم انداختن است
□
باز در وصف تو من قافیه را باختهام
تنگنای غزل از قافیه پرداختن است...
━━━━━━━━━━━
❏ #سعید_پورطهماسبی
سراب بودی و غرقم نمودهای در هیچ
تمام عمر پی تو دویدم، آخر هیچ
غمت یَلیست... تماشا کن از تمامیتم
چه ماندهاست در این جنگ نابرابر، هیچ
فقط صداست که میماند و از آن هم حیف
نصیب من شده از تو شبیه یک کَر، هیچ
جهان به چشمِ تَرم تار شد؛ نمایان است
-همیشه از پسِ یک شیشهی مُشجّر هیچ
به رازداری او شک مکن هرآنکه چو من
نگفتهاست از این درد گریهآور هیچ
زمان به این در و آن در زدن گذشت، آری
که عشق دربهدری بودهاست و دیگر هیچ...
جواد منفرد
حیف باشد مه من کاینهمه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها -هجری و شمسی- همه بیخورشیدند
از همان لحظه که از چشمِ یقین افتادند
چشمهای نگران، آینهی تردیدند
نشد از سایهی خود هم بگُریزند دَمی
هرچه بیهوده به گردِ خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند، ولی ماهیوار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پی دوست، همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه، به خود خندیدند
سِیرِ تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند
تو بیایی، همه ساعتها و ثانیهها
از همین روز، همین لحظه، همین دَم، عیدند...
قیصر امین پور
مرا به باغ و بهاران چه کار دور از تو؟
مرا چه کار به باغ و بهار دور از تو؟
بهار آمده اما نه سوی من، که نسیم
زند به خرمنِ عمرم شرار، دور از تو
به سرو و گل نگراید دل شکستهی من
که سر به سینه زند سوگوار دور از تو
هم از بهار، مگر عشق، عذر من خواهد
اگر ز گل شدهام شرمسار دور از تو
به غنچه مانَد و لاله، بهارِ خاطر من
شکفته تنگدل و داغدار دور از تو
نسیمی از نفَست سوی من فرست که باز
گرفته آینهام را غبار دور از تو
گلم خزانزده آید به دیدگان، که بهار
خزانی آمده در این دیار، دور از تو
دلم گرفت، اگر نیستی بَرَم -باری-
کجاست جام مِیِ خوشگوار دور از تو؟
چه جای صحبتِ سال و مَه و بهار و خزان؟
که دلگرفتهام از روزگار دور از تو...
حسین منزوی
کاش روزی حال و روز بهتری پیدا کنم
گوهری بیقیمتم؛ انگشتری پیدا کنم
عکست از اشکِ روان من مکدّر شد، ببخش!
میروم سنگ صبور دیگری پیدا کنم
شاعران گل گفتهاند، امّا برای وصف تو
باز باید معنی نازکتری پیدا کنم
بین ما، تقدیر دیواری بنا کردهست و من
از مدارا خستهام؛ باید دری پیدا کنم
کشتیِ جانم به سوی مرگ راه افتادهاست
سخت میترسم، مبادا لنگری پیدا کنم!
حسین دهلوی