به خود گفتم دل از اندیشهٔ دیدار بردارم
تمامِ عمر «تنها» دست روی دست بگذارم
نباید مینوشتم پاسخ آن نامه را اما
نشد از دستخط دوست یکدم چشم بردارم
نوشتم هرچه از هم دورتر، آسودهتر اما
کسی در گوش من میگفت من دلتنگِ دیدارم
کسی از دور میآید به جنگِ عقل و میترسم
مبادا عشق باشد اینکه میآید به پیکارم
اگر شبهای دلتنگی نمیآیم به دیدارت
نمیخواهم تو را با گریههای خود بیازارم
حسین کرمی
ای دل! ز هرچه هست چه باور کنی چه نه
باید کشید دست چه باور کنی چه نه
تا کی به پای آمدنش صبر میکنی؟
دل برد و دل نبست چه باور کنی چه نه
وقتی که رفت در غمش اشکی نریختم
اما دلم شکست...چه باور کنی چه نه
حالا مدام شمع بسوزان بر این مزار
پروانه مرده است... چه باور کنی چه نه
میریزد از این غم عرق شرم ز رویم
دیگر چه بگویم که شکستهست سبویم
ِ ای کاش که بر آتش جان خاک بریزند!
با گریه نشد از غم او دست بشویم
حرفی نزد از ماندن و بستم چمدان را
انگار خبر داشت که دلبسته اویم
بگذر تو هم از قصه عشقی که گذشتهست
مگذار که از آنچه گذشتهست بگویم!
بعد از تو مرا هر نفسی آه کشندهست
مرگ است که آغوش گشودهست به سویم
اگر چه نزد شما تشنهٔ سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ میشود آری:
همیشه بیخبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلامهایم را
هر آنچه شیفتهتر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگیها را؟
اشارهای کنم, انگار کوهکن بودم!
من آن زلالپرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم, گشتم غریبتر امّا:
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم
محمد علی بهمنی
شب فراق تو یک لحظه من قرار ندارم
مرو ز دیده که من تاب انتظار ندارم
چو با تو من بنشینم، خجل ز دیدهی خویشم
که در حضور تو جز چشم اشکبار ندارم
به غیر دیدن روی تو نیست هیچ امیدی
امید من تو برآور، به غیر کار ندارم
نه آشنا و نه بیگانه گشته واقف از این دل
غمم فزون شده از حد چو غمگسار ندارم
دلم اسیر تو و جان بسوخت زآتشِ عشقت
که از کمند تو دیگر ره فرار ندارم
به خاک درگهت «افتادهام»، بگیر مرا دست
که بیتو در دو جهان هیچ افتخار ندارم...
اکبر محکمی
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود
من عاشق او بودم و او عاشق "او" بود
باشد که به عشقش برسد هیچ نگفتم
یک عمر در این سینه غمش راز مگو بود
من روی خوش زندگی ام را که ندیدم
هر روز دعا کرده ام ای کاش دو رو بود
عمر کم و بی همدم و غرق غم و بی تو
چاقوی نداری همه دم زیر گلو بود
من زیر سرم سنگ لحد بود و دلم خوش
که زیر سرش نرم شبیه پر قو بود
خوردم قسم تا بعد از این با چشم باز عاشق شوم
حالا که آمد دیگری من میروم من میروم خداحافظ خداحافظ
حالا که دست دیگری بر هم زده دنیای ما
حالا که بر هم میخورد آرامش فردای ما خدا حافظ خدا حافظ
ای تکیه گاه ناتوان از نا امیدی خسته ام
از بیم فرداهای دور بار سفر را بسته ام
گفتی که در سختی و غم پشت و پناه من شوی
در کوره راه زندگی فانوس راه من شوی
حالا که پشت پا زدن برای تو آسان شده
حالا که لحظه های تو از آن این و آن شده خدا حافظ خدا حافظ
ترانه
جهانگیر پازوکی
به هم رسیدن ما جز خیالبافی نیست
برای وصل، فقط اشتیاق کافی نیست
به چشمزخم کسی بیگمان گرفتارم
اگر به چشم تو این حرفها خرافی نیست
گره به زلف تو افتاد و چشم پوشیدم
که در طریقت ما جای موشکافی نیست
اگرچه فرصت جبران بیوفایی توست
مرا خیال سر سوزنی تلافی نیست
شبیه آینهها، از غبارِ آه پُرم
به خود دچارم و تابِ غم اضافی نیست...
فرشید زاهدی