شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

علیرضا بدیع

سخت دل دادی به‌ما و ساده دل برداشتی

دل بریدن‌هات حکمت داشت؛ دلبر داشتی"*


سخت بود اما تو از آغاز ، از روز نخست

فکر رفتن، بی وفایی، ظلم در سر داشتی


من که می دانم تو حتی قبل رفتن نیز هم

مثل من بیچاره، دلداران دیگر داشتی


تو همان روز نخست آشنایی، از سرم

هم کُلَه، هم هوش را  با عشوه ات بر داشتی


اشکهای تو دروغ اول عشق تو بود

همچنان تمساح چشمی تا ابد تر داشتی


حیف که من دیر فهمیدم دروغ چشم را

فکر می کردم که چشمانی فسونگر داشتی


ساده دل دادم به تو، سخت است حالا رفتنت

سخت دل دادی به‌ما و ساده دل برداشتی


علیرضا بدیع

فرخی یزدی


هر که شد خام، به‌ صد شعبده خوابش کردند

هر‌که در‌ خواب نشد خانه‌خرابش کردند


بازی اهل سیاست که فریب‌ است و دروغ

خدمتِ خلقِ ستمدیده خطابش کردند


اول کار بسی وعدهٔ شیرین دادند

آخرش تلخ شد و نقشِ بر‌ آبش کردند


آنچه گفتند شود سرکهٔ نیکو و حلال

در نهانخانهٔ تزویر، شرابش کردند


پشت دیوار خری داغ نمودند و به ما

وصفِ آن طعم دل‌انگیز کبابش کردند


سال‌ها هرچه که رِشتیم به امّید و هوس

بر سرِ دارِ مجازات، طنابش کردند


گفته بودند که سازیم وطن همچو بهشت

دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند


زِ  که نالیم که شد غفلت و نادانیِ ما

آنچه سرمایهٔ ایجاد سرابش کردند


لب فروبسته ز دردیم و پشیمانی و غم

گرچه خرسندی و تسلیم حسابش کردند



فرخی یزدی

مهدی فرجی

مش رهایی و خوشحالی‌اش گرفتاری

هزار خوش‌دلی آکنده با خودآزاری


درست می‌شنوی؛ عاشقانه می‌گویم

بدان که شعر دروغ است و عشق، بیماری!


سراغی از تو نگیرم، بگو چه‌کار کنم؟

که جان به لب شدم از قهر و آشتی، آری


به دوست داشتنت افتخار خواهم کرد

ولی کلافه‌ام از این جنون ادواری


اگر دوباره سراغی گرفتم از تو، نباش

مرا رها کن و خود را بزن به بیزاری


دو روز بی‌خبرم از تو و نمی‌میرم

چنین نبود گمانم به خویشتن‌داری!


دلم به زندگی سخت و مرگ راحت بود

مگر تو باز بگویی که دوستم داری...


مهدی فرجی

رهی معیری


نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب‌های من آهی


نه جان بی‌نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی‌فروغم را نشانی از سحرگاهی


به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی


گَهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی

گَهی خاموش و حیران چون نگاهی در نظرگاهی


«رهی!» تاچند سوزم در دل‌شب‌ها چو کوکب‌ها؟

به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی...


رهی معیری



فاضل نظری

به رویم باز کن میخانۀ چشمی که بستی را

ز رندی مثل من، پنهان نباید کرد مستی را


نمی‌آید به چشمم هیچ‌کس غیر از تو این یعنی

به لطف عشق تمرین می‌کنم یکتاپرستی را


شُکوه آبشاران با غرور کوهساران گفت:

فروافتادن «ما» آبرو بخشید پستی را


در این بازار بی‌رونق، من آن ساعت شدم محتاج

که با «ثروت» عوض کردم غنای «تنگدستی» را


به تن تبعید شد روحِ عدم‌پیمای من ای عمر!

بگو بر شانه باید بُرد تا کی بار هستی را...؟


فاضل نظری 

علیرضا بدیع

و عشق آمد و با شوق انتخابم کرد

مرا که شهرِ کر و کورها جوابم کرد...


و عشق چشم مرا بست و مشت من وا شد

و عشق بود که وابسته‌ی نقابم کرد


و عشق آمد و دستور داد: حاضر شو!

در این کویر نمان چشمه‌ای مسافر شو


و عشق بغض مرا از نگاه خیسم خواند

گرفت زندگی‌ام را و گفت: شاعر شو!


و عشق خواست که این‌گونه دربه‌در باشم

که ابر باشم و یک‌عمر در سفر باشم...


علیرضا بدیع 

هوشنگ ابتهاج


خیال آمدنت دیشبم به سر می‌زد

نیامدی که ببینی دلم چه پر می‌زد


به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت

خیال روی تو نقشی به چشم تر می‌زد


شراب لعل تو می‌دیدم و دلم می‌خواست

هزار وسوسه‌ام چنگ در جگر می‌زد


زهی امید که کامی از آن دهان می‌جست

زهی خیال که دستی در آن کمر می‌زد


دریچه‌ای به تماشای باغ وا می‌شد

دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می‌زد


تمام شب به خیال تو رفت و می‌دیدم

که پشت پرده‌ی اشکم سپیده سر می‌زد


هوشنگ ابتهاج


حسین زحمتکش

چیزی که از من خواستی، جز دل بریدن نیست

چیزی مخواه از من که در اندازه‌ی من نیست…


دنبال آرامش مگرد ای رود سرگردان

چیزی که در دریا نباشد در تو قطعا نیست


گاهی برای گریه کردن بس که تنهایی

جایی برایت بهتر از آغوش دشمن نیست…


پیراهنم روزی گواهی می‌دهد پاکم

ای عشق! خیلی وقت‌ها پاکی به دامن نیست


در عشق باید پر تحمل بود و دوراندیش

پروانه گشتن چاره‌اش جز پیله کردن نیست


حسین زحمتکش


مهدی فرجی


نه سراغی، نه سلامی... خبری می‌خواهم 

قدر یک قاصدک از تو اثری می‌خواهم 


خواب و بیدار، شب و روز به دنبال من است؛ 

جز مگر یاد تو یار سفری می‌خواهم؟ 


در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافی است 

رو به بیرون زدن از خویش، دری می‌خواهم 


بعد عمری که قفس وا شد و آزاد شدم 

تازه برگشتم و دیدم که پَری می‌خواهم 


سَر به راهم تو مرا سَر به هوا می‌خواهی 

پس نه راهی، نه هوایی، نه سَری می‌خواهم 


چشمِ در شوق تو بیدارتری می‌طلبم 

دلِ در دام تو افتاده‌تری می‌خواهم 


در زمین ریشه گرفتم که سرافراز شَوَم 

بی تو خشکیدم و لطف تبری می‌خواهم



مهدی فرجی