شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

سعید پورطهماسبی


کار تو تا به دلم تیرِ غم انداختن است،

کار من با غم تو سوختن و ساختن است


کار ما هر دو یک‌اندازه به دل مربوط است

فرق ما بر سر دل بردن و دل باختن است


بردن و باختن اینجا چه تفاوت دارد؟

گاه، پیروز شدن در سپر انداختن است


لشکر چشمِ به خون تشنه‌ی تو، دشنه به دست

همه آماده‌ی با یک نظرت تاختن است


خم ابروی تو کافی‌ست مرا، اخم نکن

چه نیازی دگر از تیغ به زهر آختن است؟


عشق، آمیختن از عمقِ دو جان است به هم

کار عقل است که بر جانِ هم انداختن است


‏□


باز در وصف تو من قافیه را باخته‌ام

تنگنای غزل از قافیه پرداختن است...

‏━━━━━━━━━━━

❏ #سعید_پورطهماسبی


حامد عسکری

چون سرمه می‌وزی قدمت روی دیده‌هاست
 
لطف خط شکسته به شیب کشیده‌هاست
 
هرکس که روی ماه تو را دیده، دیده است
 
فرقی که بین دیده و بین شنیده‌هاست
 
موی تو نیست ریخته بر روی شانه‌هات
 
هاشور شاعرانه شب بر سپیده‌هاست
 
من یک چنار پیرم و هر شاخه‌ای ز من
 
دستی به التماس به سمت پریده‌هاست
 
از عشق او بترس غزل مجلسش نرو
 
امروز میهمانی یوسف ندیده‌هاست

جواد منفرد


سراب بودی و غرقم نموده‌ای در هیچ

تمام عمر پی تو دویدم، آخر هیچ


غمت یَلی‌ست... تماشا کن از تمامیتم

چه مانده‌است در این جنگ نابرابر، هیچ


فقط صداست که می‌ماند و از آن هم حیف

نصیب من شده از تو شبیه یک کَر، هیچ


جهان به چشمِ تَرم تار شد؛ نمایان است

-همیشه از پسِ یک شیشه‌ی مُشجّر هیچ


به رازداری او شک مکن هرآنکه چو من

نگفته‌است از این درد گریه‌آور هیچ


زمان به این در و آن در زدن گذشت، آری

که عشق دربه‌دری بوده‌است و دیگر هیچ...


جواد منفرد


شهریار

ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی

حیف باشد مه من کاینهمه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمه بلبل شیراز نرفته ست ز یادم
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
تیر را قدرت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود در پی دانه
پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت
عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو رو به سلامت
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است، تحمل نکنم بار جدایی
درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان
حلقه بر درد نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم سر کویت به گدایی
گرد گلزار رخ توست غبار خط ریحان
چون نگارین خط تذهیب به دیباچه قرآن
ای لبت آیت رحمت دهنت نقطه ی ایمان
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری ست خدایی
هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
چرخ امشب که به کام دل ما خواسته گشتن
دامن وصل تو نتوان به رقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی
سعدی این گفت و شد از گفته خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی
نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند
دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند
جلوه کن جلوه که خورشید به خلوت ننشیند
پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی

قیصر امین پور


بی‌تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند

سال‌ها -هجری و شمسی- همه بی‌خورشیدند


از همان لحظه که از چشمِ یقین افتادند

چشم‌های نگران، آینه‌ی تردیدند


نشد از سایه‌ی خود هم بگُریزند دَمی

هرچه بیهوده به گردِ خودشان چرخیدند


چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود

همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند


غرق دریای تو بودند، ولی ماهی‌وار

باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند


در پی دوست، همه جای جهان را گشتند

کس ندیدند در آیینه، به خود خندیدند


سِیرِ تقویم جلالی به جمال تو خوش است

فصل‌ها را همه با فاصله‌ات سنجیدند


تو بیایی، همه ساعت‌ها و ثانیه‌ها

از همین روز، همین لحظه، همین دَم، عیدند...


قیصر امین پور 

حسین منزوی


مرا به باغ و بهاران چه کار دور از تو؟

مرا چه کار به باغ و بهار دور از تو؟


بهار آمده اما نه سوی من، که نسیم

زند به خرمنِ عمرم شرار، دور از تو


به سرو و گل نگراید دل شکسته‌ی من

که سر به سینه زند سوگوار دور از تو


هم از بهار، مگر عشق، عذر من خواهد

اگر ز گل شده‌ام شرمسار دور از تو


به غنچه مانَد و لاله، بهارِ خاطر من

شکفته تنگ‌دل و داغدار دور از تو


نسیمی از نفَست سوی من فرست که باز

گرفته آینه‌ام را غبار دور از تو


گلم خزان‌زده آید به دیدگان، که بهار

خزانی آمده در این دیار، دور از تو


دلم گرفت، اگر نیستی بَرَم -باری-

کجاست جام مِیِ خوشگوار دور از تو؟


چه جای صحبتِ سال و مَه و بهار و خزان؟

که دل‌گرفته‌ام از روزگار دور از تو...

حسین منزوی



حسین دهلوی

کاش روزی حال و روز بهتری پیدا کنم

گوهری بی‌قیمتم؛ انگشتری پیدا کنم


عکست از اشکِ روان من مکدّر شد، ببخش!

می‌روم سنگ صبور دیگری پیدا کنم


شاعران گل گفته‌اند، امّا برای وصف تو

باز باید معنی نازک‌تری پیدا کنم


بین ما، تقدیر دیواری بنا کرده‌ست و من

از مدارا خسته‌ام؛ باید دری پیدا کنم


کشتیِ جانم به سوی مرگ راه افتاده‌است

سخت می‌ترسم، مبادا لنگری پیدا کنم!


حسین دهلوی

یوسف بینا

نمک بپاش بر این زخم لاعلاج، رفیق!
بمان که تازه بمانند زخم‌های عمیق

بگیر دست مرا، عمقِ درد بسیار است
به استخاره میاندیش در نجات غریق

من از قبیله‌ی شعرم؛ سلوک من این است
مرا چه کار به مقصود قاطعانِ طریق؟

به آرزوی قبول تو شعر می‌گویم
اگر موافق طبعت شود، زهی توفیق

غزل به حرمت عشق تو زنده‌است هنوز
چنان که آینه در موزه‌های عهد عتیق

مجال صبر ندارم، بیا که می‌خواهم
تو را ببینم و تنها بگویم از تو -رفیق!-

یوسف بینا

یوسف بینا

نمک بپاش بر این زخم لاعلاج، رفیق!
بمان که تازه بمانند زخم‌های عمیق

بگیر دست مرا، عمقِ درد بسیار است
به استخاره میاندیش در نجات غریق

من از قبیله‌ی شعرم؛ سلوک من این است
مرا چه کار به مقصود قاطعانِ طریق؟

به آرزوی قبول تو شعر می‌گویم
اگر موافق طبعت شود، زهی توفیق

غزل به حرمت عشق تو زنده‌است هنوز
چنان که آینه در موزه‌های عهد عتیق

مجال صبر ندارم، بیا که می‌خواهم
تو را ببینم و تنها بگویم از تو -رفیق!-

یوسف بینا