خود را کشاندهام به گذرگاه آفتاب
مانند تشنهای که رسد ناگهان به آب
در اشتیاق دیدنت از خویش رفتهام
حالی شگفت دارم از این لحظههای ناب
پیش از تو، عشق در نظرم رونقی نداشت
چیزی نبود بهرهی من، غیر اضطراب
پیش از تو، روزگار به من پشت کرده بود
پیش از تو، بود حال دلم سالها خراب
از سمت صبح، پنجرهها بسته مانده بود
یکعمر، بود پرسشم از عشقْ بیجواب
در خود هزار قصّهی ناخوانده داشتم
از هم گسسته بود ورقهای این کتاب
باور نمیکنی که در این گوشه از زمین
بسیارها کشیدهام از دوریات عذاب
در منظرِ نگاه من آن روزها، نبود
تا دوردست، غیر بیابانی از سراب
پیوسته در خیال خودم پَرسه میزدم
با آرزوی اینکه ببینم تو را به خواب
با کاروان صبح به ناگاه آمدی
مانند عاشقانهترین شعر بینقاب
واکن دوباره این سرِ خُم را که تشنهام
یک استکان بریز برایم از این شراب!
هر پنج فصل سال به تو فکر میکنم
چونان که در هوای زمستان به آفتاب!
بگذار اعتراف کنم، این گناه نیست!
میخواهمت همیشه در این شهر، بیحساب...
خدابخش صفادل
میروم از قصّهات دیگر کنارت نیستم
هرچه میخواهی بگو، فکر شعارت نیستم
گرچه اقیانوسی و من ماهی بیادّعا
هرچه بودم عاشقت، حالا دچارت نیستم
روزگاری آشیانم گوشهی دام تو بود
پر زدم از دام تو، دیگر شکارت نیستم
هر شب از دیوانگیهایم غزل میبافتم
اندکی عاقل شدم، بیاختیارت نیستم
میکشیدی زخمه بر جانم غزلها قی کنم
عاشقِ دلخستهای ماندم که تارت نیستم
باغِ گل هستی... گلستانی، بهارت پیشکش
با تو دَمسردم، ببین! رنگ بهارت نیستم
خاطراتت مال تو، بردار و از اینجا برو
هرقدَر ناراحت امّا بیقرارت نیستم
علی نیاکوئی لنگرودی
کارتان باز به این کهنهمثل میافتد
گذرِ پوست به دباغِ محل میافتد!
رنجِ پروانه و بلبل همهگی بیهودهست
شهدِ گُل، بر لبِ زنبورِ عسل میافتد
به لبِ سرخ خودت، هاااای ننازی «چلگیس»
سیب، دستِ حسنیهای کچل میافتد!
اهلِ لافی که همه رستمِ دستان هستند
کِشِ شلوارکشان، وقتِ عمل میافتد!
قاصدک دستِ تو را پیشِ خلایق رو کرد
خبرت بر سرِ هر کوی و کتل میافتد... .
ساناز رئوف
بهتنهایی گرفتارند مشتی بیپناه اینجا
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا
غرض رنجیدن ما بود_از دنیا_که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا
برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ
به خون خویش می غلتند خلقی بی گناه اینجا
نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا
اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا
تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا
فاضل نظری
یافاطمهمعصومهسلاماللهعلیها
کویر، قبل تو با مرگومیر قافیه داشت
سلام بر تو که این خاکِ مرده را جانی
بمان و گرد و غبار مدینه را بتکان
تو سهمِ مردمِ ما از مزار پنهانی
رضا قاسمی
نه اینکه جز تو در عالم کسی زیبا نباشد، نه!
ولی زیبایی تو، خارج از تشبیه و ایجاز است...
حسین فروتن