شمارِ لشکرِ غم را همینقدَر دانم
که چشمِ حوصله تا کار میکند، سپه است
دلِ شکستهی ما مهر و کین نمیداند
ز هر دری که درآیی، سویِ خرابه ره است
تو حسنِ کعبه چه دانی که نیستی محرم
ز دور، جامهی هرکس، گمان بری سیه است
سلیم تهرانی
قدم بزن همهی شهر را به پای خودت
وَ گریه کن وسط کافهها برای خودت
تو خود علاجِ غم و درد بیشمار خودی
برو طبیب خودت باش و مبتلای خودت
شبیه نوح، اگر هیچکس به دین تو نیست
تو با خدای خودت باش و ناخدای خودت
دوباره دست به زانوی خود بگیر و بایست
بزن اگر که زدی تکیه بر عصای خودت
بگرد و صورت خود را دوباره پیدا کن
تویی که گم شدهای بین عکسهای خودت...
حسین زحمتکش
بیزاریات مجالِ خداحافظی نداد
آهسته گفتمت: «بهسلامت...»، گریستم
حسین دهلوی
...................
امشب ز گریه در جگرم نَم نمانده بود...
خون وام کرده از همه اعضا، گریستم...
واقف لاهوری
رفتی و آسمان به حرف آمد
تو نبودی چقدر برف آمد...
سعید بیابانکی
_______________________
زمین عروس شد و آسمان به حرف آمد
چه اتفاقی از این خوبتر که برف آمد..
علیرضابدیع
________________________
چنان به سوى تو با سر دویدم از سر شوق
که روى برف نماندهست ردّپا از من
سید تقی سیدی
________________________
همیشه در دلم از حسرت تو کولاکیست
که مثل برف دی و باد مهرگان تازهست...
حسین منزوی
__________________________
زمین از آمدن برف تازه خشنود است
من از شلوغی بسیار ردّ پا بیزار
فاضل نظری
بعد از تو من به درد خودم هم نمی خورم
تحمیل شد به جامعه سربار دیگری
خوش باد روزگار تو با هر که خواستی
اما مباد قسمت من یار دیگری .
مسلم محبی