،زلیخی جان یوسفت راستش را بگو ؟
به خدایت چه گفتی
که اینگونه پا در میانی کرد...
،چه خوش خیالی باد!
تو را به بازی گرفته است گیسوهاش
گلهای باغچه همه دیشب شکفتهاند.
از کوچهی ما گذشته بودی؟!
،اینقدر کووک نزن!جای بخیه ندارد دیگراین دلِ لاکردار!
خیاط خوبی است خدا
امادل مرابه عمد یا سهو ، نمی دانمشاید بی هوا
تنگ به سینه ام کوک زد ... !
،هر روز برایت نامه می نویسمو تو،همه را برگشت می زنیسپاس گذارمهیچ کس تا بحال این همه نامه برایم نفرستاده بود!
،دیدی
هـمان یک مشـت
دانه ی احسـاسی که پاشیدی
چطـور خیـال پـرواز را
از سـر این پـرنده
پـراند؟؟!!