هراس و حسرت و اندوه و یک خروار نفرین را ... چه مشکل می کشی بر دوش خود این بار سنگین را !
چه فریادی ست با لب های خاموشت؟ بگو با من! بگو راحت شوی! سوزن بزن این زخم چرکین را.. چه بی ذوق است استادی که با صد خون دل آموخت به انگشتان زیبای تو این نُت های غمگین را
اگر از حال و روز من بپرسی، سخت مأیوسم که چشمانم نمی بینند چشم انداز پیشین را
توگویی رفته ام از خاطر آن روزهای خوب توگویی برده ام از یاد، آن شب های شیرین را
تکانم داد این تقدیر، اما من نفهمیدم شبیه مرده هایی که نمی فهمند تلقین را...
بیا با هم یک تصویر زیبای دیگر از عشق بکشیم ، تصویری مثل آن نقاشی دیروز تا به یادگار بماندو این یادگاری مثل یک خاطره بماند ، تا ما نیز مثل خاطره ها باشیم ، نه خاطره ای از گذشته ، خاطره هایی شیرین از هر روز زندگی مان که همیشه تا ابد در قلبمان به یادگار بماند....!