به رویم باز کن میخانۀ چشمی که بستی را
ز رندی مثل من، پنهان نباید کرد مستی را
نمیآید به چشمم هیچکس غیر از تو این یعنی
به لطف عشق تمرین میکنم یکتاپرستی را
شُکوه آبشاران با غرور کوهساران گفت:
فروافتادن «ما» آبرو بخشید پستی را
در این بازار بیرونق، من آن ساعت شدم محتاج
که با «ثروت» عوض کردم غنای «تنگدستی» را
به تن تبعید شد روحِ عدمپیمای من ای عمر!
بگو بر شانه باید بُرد تا کی بار هستی را...؟
فاضل نظری
بی من چگونه رفت؟ مگر دوستم نداشت؟
آخر چه خواستم که دگر دوستم نداشت؟
من تا سحر به گریه و او تا سحر به خواب
دردا که قدر خواب سحر دوستم نداشت...
سجاد سامانی
اوج ابراز علاقه و عشق به معشوق و مولانا در یک مصرع خلاصه کرده
*این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو"
مینوشمت که تشنگیام بیشتر شود
آب از تماس با عطشم، شعلهور شود
آنقدرها سکوت تو را گوش میدهم
تا گوشم از شنیدن بسیار، کر شود...
محمدعلی بهمنی