شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

مثل دید و بازدید عید

با در بسته قلبت روبرو شدم

طبق رسم قدیمی نوشتم

آمدم ، نبودی

رفتم که شاید بیایی . . .

پزشکان سال هاست که اشتباه می کنند

نزدیک ترین عضو انسان به قلبش ، کمر اوست

هربار که قلب کمی می رنجد کمر از ده جا می شکند . . .

بگذاار بسوزیم....
ما که
" دادمان "

به آسمان نرسید شاید
" دودمان"
برسد

شیرینی روزگارم را باتوتقسیم میکنم
وتو
تلخی روزگارت را بامن تقسیم کن
تمام زندگیم 
باهمین شیرینیها و تلخیها معنی میگیرد

خوب من
همین که میدانم هستی خوب است 
همین که میدانم درتپشهای قلبت یادی ازمن هست خوب است
همین که میدانم درراستای نگاهت مرا جستجومیکنی خوب است
همین که میدانم درکنج ذهنت هرروزمرابه دوردستهای خوشبختی میبری خوب است
همین که میدانم گاهی نامم را به زبان می آوری خوب است
خوشبختی همین است دیگر

طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست
دلت آیینه ی ایوان طلاکاری هاست

باید از دور به لبخند تو قانع باشم
اخم تو عاقبت تلخ طمعکاری هاست

جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست
توی تاریک ترین گوشه ی انباری هاست

نفس باد صبا مشک فشان هم بشود
باز بوی خوش تو رونق عطاری هاست

با تو خوشبخت ترین مرد جهان خواهم شد
گرچه این خواسته ی قلبی بسیاری هاست

نیمه ی خالی لیوان مرا پُر نکنید
دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست

زخمم بزن، که زخم مرا مرد می کند
اصلا برای عشق سرم درد می کند

زخمم بزن که لااقل این کار ساده را
هر یار بی وفای جوانمرد می کند

آن جا که رفته ای خودمانیم هیچ کس
آن چه دلم برای تو می کرد می کند؟

خاکستر غروب تو هر روز در افق
آتش پرست روح مرا زرد می کند

عاشق بکش که مرگ مرا زنده می کند
زخمم بزن که زخم مرا مرد می کن

من سالهاست فهمیده ام بوسه را 
یک زن لال کشف کرد !!!
چون نمی توانست بگوید 
دوستت دارم ...

اگر این ماجرا هر طور دیگر هم رقم می خورد 
دلم یک عمر در این غصه ی بیهوده غم می خورد 

همین که شیشه ی حرمت شکست از سنگ دشنامت 
همین که نامت از بین رفیقانم قلم می خورد 

نگاهم کردی و با خنده گفتی: روزگار این است!
نگاهت کردم و از خنده ات حالم به هم می خورد 

عجب لبخند سردی، روزگار ناجوانمردی 
چه کردی با کسی که روی نام تو قسم می خورد 

نه شأن دست هایی که به هم دادیم باقی ماند 
نه یاد استکان هایی که در مستی به هم می خورد 

پس از سرمای دستانت بهاری تلخ را دیدم 
به اندوهی که گل می کرد و چشمانی که نم می خورد!