با تو نگران هیچ طوفانی نیستم قطره ام شاید اشکی لغزیده بر تندیس رنگین کمانت با تو ترسی از سقوط چشمانت ندارم با تو ای کسوف بی تاب سکوتِ سنگینِ شبانه های ِ من جزر و مدِ عاشقانه های ام بانویِ گرگ و میش من ...
از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم تا پله ها و تو را گم نکنم کبریت را که افروختم، آغاز پیری بود گفتم دستانت را به من بسپار که زمان کهنه شود و بایستد دستانت را به من سپردی زمان کهنه شد و مُرد. ..........................
صبوری می کنم تا شاید روزی برگردانی روی ات را و همه ی دنیای مرا ببینی که در نگاه تو خلاصه شد و هر بار ترس نبودنت با ندیدنت یکی شد در بارانی بهاری ... صبوری ات را می کنم تا بوی تو به مرز چنونم بیاید شاید مثل آخر زمستان آب شود یخ حسرت و آدم های برفیِ خانه ...
بیا با هم یک تصویر زیبای دیگر از عشق بکشیم ، تصویری مثل آن نقاشی دیروز تا به یادگار بماندو این یادگاری مثل یک خاطره بماند ، تا ما نیز مثل خاطره ها باشیم ، نه خاطره ای از گذشته ، خاطره هایی شیرین از هر روز زندگی مان که همیشه تا ابد در قلبمان به یادگار بماند....!