،در پرده پوشانده ست اسرار مگویم را
بغضی که می گیرد گریبان گلویم را
دست دعایم دور زانوهام پیچیده
سنگی شکسته شیشه های آرزویم را
،از وحشت رسوایی و تنها شدن یک عمر
همرنگ کردم با جماعت خلق و خویم را
روحم خبر می داد از آینده و کشتم
این کولیِ بی سرزمینِ غیبگویم را
از دوستانم حاصلم شرمی به پیشانی ست
دادم برای دشمنانم آبرویم را
کِز کرده ام کنجی، شبیه یک پلنگ پیر
هی می کشم روی غرور خود پتویم را
،آیینه ها گاهی حقیقت چهره ی زشتی ست
زیر غبار خود بپوشانید رویم را
پوریا شیرانی