تو رفتهایّ و من ازدسترفتهتر شدهام
به شاعرانهترین شکل، دربهدر شدهام
از آنچه دور و برم اتفاق میافتد
از آنچه بر سرمان رفت، بیخبر شدهام
من آن مسافرِ بیاختیارِ تقدیرم
که با تمام وجود عازم سفر شدهام
به دست باد سپردی مرا، ندانستی
که بیتو بیشتر از باد، دربهدر شدهام
منی که چاشنی انفجارها بودم
چگونه بعد تو کبریت بیخطر شدهام؟!
برای آنکه ببینم تو را که میگذری
چقدر در همهی شهر رهگذر شدهام
مقدّر است کسی بیقرارتان باشد
به سرنوشت قسم، من همان نفر شدهام...
حسین کرمی
من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نو جوان شوم و نو کنم گناه
چون جامهها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه
رودکی
ببینی روبرویت ایستاده با نگاهی گُنگ
و در پشتِ نقابش هیچ از آن ایام پیدا نیست
و تو، شک کردهای بر دیدهات، در خویش میگویی:
زبانم لال! آیا اوست؟ آیا هست؟ آیا نیست؟
محمدعلی بهمنی