شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو
شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شعر کوتاه،تک بیت، مهرداد تکلو

شاه بیت های ناب

غزل


،ﻣﻦ ﻗﺎﻧﻌﻢ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ
ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

،ﺣﺴﺮﺕ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺷﺪﻡ ،ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﺷﻮﯼ ﮐﻤﯽ
ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺐ ﻭ ﺗﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

،ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ؟
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﻗﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ؟

ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻮﯾﺮ، ﻣﻘﺼﺪ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﺮﺍﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﯾﮏ ﺷﺐ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺮﮐﻪ ﺑﯿﺎ ،ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﯼ
ﻣﺨﺪﻭﺵ ﻭ ﭘﺮﺗﻼ‌ﻃﻢِ ﺁﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﻟﯿﻼ‌ﯼ ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ
ﺟﺰ ﻻ‌ﺑﻪ ﻻ‌ﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﺍﯼ ﻣﺮﻍ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﻧﮑﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ، ﺩﻣﯽ
ﻣﻘﻬﻮﺭِ ﭘﻨﺠﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﻘﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ، ﺗﻮ ﺑﮑﺶ ﭼﻬﺎﺭﭘﺎﯾﻪ ﺭﺍ!
ﺗﺎ ﭘﺸﺖ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

شعر کوتاه




،باقیات الصالحات آیا به گوشت خورده است؟

بوسه ای نذر لبانم کن خدا اجرت دهد!!!!!



شعر کوتاه


،یکی شبیه تو را دیدم و قرارم رفت 

خودت اگر برسی پس چکار باید کرد؟

غرل

،هرکجارفت سرم دیدسرموی توهست 
،اثری دربرم ازطرهءگیسوی توهست 

،چون نظر کرده به روی مه نودر شب تار
،شدهویداکه درآنم اثرازروی توهست 

،تیرآرش نکند هیچ اثردردل زار 
،تاکه مژگان سیاه وخم ابروی توهست 

،رونقی نیست دگر روی زلیخاراهیچ 
،زانکه دردیدهٔ یوسف رخ دلجوی توهست

،از نظر بازی خود محو رخ ماه شدم
،دیدم و گشت گمانم نظرش سوی تو هست

،هاتفی گفت که برخیزوببین شهرهء شهر 
،باهمه حسن که گفتند چو بانوی توهست

مهرداد تکلو

شعر کوتاه



    ،تمامت را یکجا باهم میخواهم!؟  
    به رویم نیاور
    زیاده خواهی ام را...


شعر کوتاه



    ،تمامت را یکجا باهم میخواهم!؟  
    به رویم نیاور
    زیاده خواهی ام را...


شعر کوتاه



،پیاز را من رنده می کنم
که چشمه ی اشکم خشک نشود
سیب زمینی ها را تو پوست بکن
که شعبده می کنی با پوست ...


غزل


،ﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻟﺒﺖ ... ﺑﺴﺘﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺭﺍ 
ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﻩ ﻓﻨﺎ ... ﻓﻦّ ﺑﯿﺎﻥ ﺭﺍ 

ﺍﯼ ﺁﻣﺪﻧﺖ ﻣﺒﺪﺍ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻐﺰُﻝ 
ﺗﺎﺧﯿﺮ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩﻩ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ 

ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻨﻈﺮ ﻋﺎﺷﻖ 
ﺍﺯ ﺗﺎﺏ ﻭ ﺗﺐ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ... ﺣﺘﯽ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﺭﺍ 

ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﻭﯼ ﺗﺎ ﮐﻪ ﻣﺸﺎﯾﺦ 
ﺑﺎ ﺷﻮﻕ ﺗﻮ ... ﺍﺯ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺍﺫﺍﻥ ﺭﺍ 

ﺭﻭﺣﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺻﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ
ﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮐﻨﯽ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺳﺎﻥ ﺭﺍ 

غزل

،اسمان، دزد است کشتی حالِ بادش را ندارد
او فقط از دزد دریایی نمادش را ندارد

باز می‌پرسی که کشتی‌های من غرق است؟ آری
مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد

باغ وحشی را تصور کن که می‌رقصد پلنگی
تاب اشک ما و مرگ هم‌نژادش را ندارد

بی‌قرارم مثل وقتی مادری با یک شماره
می‌رود تا باجه‌ها اما سوادش را ندارد...

حکم جنگ آمد تصور کن که سربازی نشسته
غیرتش باقی‌ست اما اعتقادش را ندارد

آب راکد را که دیدی؟ چون سرش بر سنگ خورده
رود بود و حال شوق امتدادش را ندارد

درد یعنی شاعری در دفتر شعرش ببیند
مثل سابق دیگر آن احساس شادش را ندارد