،تو کجایی که ببینی شده ای شعر و سرودم،
تارو پودم
همه ی بود و نبودم،
که ز دوریت شده زرد همه صورت و رویم.
توکجایی ....
تو کجایی که ببینی دل من تاب ندارد ،
نگهم خواب ندارد،
شب من روزن مهتاب ندارد
،قلمم گوشه ی دفتر غزل ناب ندارد،
چشم من خشک شد و اب ندارد،
و طبیبم شده حیران که چرا این تن افسرده و نالان دگر نبض ندارد....
بخدا در هوس بوسه ز رویت، نه نه دیدن رویت، یا که حتی بکنم بوی ز مویت، میکنم لحظه به لحظه ارزویت
که بیایی.....که بیایی....
مهرداد تکلو