مرا به باغ و بهاران چه کار دور از تو؟
مرا چه کار به باغ و بهار دور از تو؟
بهار آمده اما نه سوی من، که نسیم
زند به خرمنِ عمرم شرار، دور از تو
به سرو و گل نگراید دل شکستهی من
که سر به سینه زند سوگوار دور از تو
هم از بهار، مگر عشق، عذر من خواهد
اگر ز گل شدهام شرمسار دور از تو
به غنچه مانَد و لاله، بهارِ خاطر من
شکفته تنگدل و داغدار دور از تو
نسیمی از نفَست سوی من فرست که باز
گرفته آینهام را غبار دور از تو
گلم خزانزده آید به دیدگان، که بهار
خزانی آمده در این دیار، دور از تو
دلم گرفت، اگر نیستی بَرَم -باری-
کجاست جام مِیِ خوشگوار دور از تو؟
چه جای صحبتِ سال و مَه و بهار و خزان؟
که دلگرفتهام از روزگار دور از تو...
حسین منزوی