کمان کشیدی و شک کردی و رها کردی
به قصد کارِ چنین خیر، استخاره چه بود
سجاد رشیدی
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت، سزای سبکسری است
فاضل نظری
لطفِ بودن با تواز من شاعری دیوانه ساخت
ورنه من در خود هزاران مرد عاقل داشتم
محمدحسن جمشیدی
رسید کار به جایی ز عاشقی ما را
که در قبیلهی ما هرکه بود، مجنون شد
سلیم تهرانی
هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان
در پریشان بودنت این «آه» بیتاثیر نیست
حسین زحمتکش
آری، جهنّم میشود دنیای بیتو
آتش بگیرد زندگی بیخندههایت...
محمدجواد بوستانی
ز عشق زادم و عشقم بکشت زار، دریغ
خبر نداد به رستم کسی که سهرابم...
صفیر جونپوری
در بیابانِ خیالت، ز مصیبتزدگی
گردبادی شوم و خاک کنم بر سر خویش...
کیفی سیستانی
در دلش از من غباری هست ، پنداری که باز
آب چشمم از برای عذرخواهی میرود ...