و عشق آمد و با شوق انتخابم کرد
مرا که شهرِ کر و کورها جوابم کرد...
و عشق چشم مرا بست و مشت من وا شد
و عشق بود که وابستهی نقابم کرد
و عشق آمد و دستور داد: حاضر شو!
در این کویر نمان چشمهای مسافر شو
و عشق بغض مرا از نگاه خیسم خواند
گرفت زندگیام را و گفت: شاعر شو!
و عشق خواست که اینگونه دربهدر باشم
که ابر باشم و یکعمر در سفر باشم...
علیرضا بدیع